حاج قاسم سلام!
چه لحظات شیرینی بود و این جز مفهوم شهادت نبود که این لحظات تکرارنشدنی را خلق کرده بود .آنجا بود که فهمیدم چقدر زیستن در کنار مرگ میتواند زندگی را شیرین کند .وقتی پای جان دادن در میان باشد همه ثانیهها که همه عمر آنها را هزارتا هزارتا خرج میکردی و عین خیالت هم نبود قیمتی میشوند و سعی میکنی که فقط آن ثانیههایشان را با عشق معاوضه میکردند.
همه آماده شده بودند .انگار همه چیز به سمت جلو شروع به حرکت کرده بود .انجام عملیات قطعی شده بود .حاج قاسم به نیروها تذکر داد که زود مراسم وداع را تمام کنند.
گردان چهارصد و ده غواص کنار اروند مستقر شده بود.هوا سرد بود ،باران نمنم میبارید وحاج قاسم جلوی گردان غواص ایستاد و شروع به صحبت کرد .از غربت اسلام گفت .از اهمیت جان بسیجیها و غواصها گفت ،از موانع پیشرو گفت ،از احتمال لو رفتن عملیات گفت ،گفت وگفت و گفت ……
ضبط کوچکم را روشن کرده بودم و حرفهای حاج قاسم را ضبط میکردم همه حال عجیبی داشتیم .بچههای غواص با چشمهای نمناک حاج قاسم را نگاه میکردند .این حالت ،نمایشی بود از دلشکستگی غواصهاچند روز آخر منتهی به عملیات موقع نماز همه چشمهایشان خیس بود و گردنهایشان به نشانه تواضع در مقابل محبوب کج.
صحبتهای حاج قاسم به نقطه نهایی رسید ،و به امواج خروشان اروند که چند متر آن طرفتر پرشدت و سهمگین در جریان بود و اشاره کرد و با بغض گفت:
– این آب را میبینید، این آب مهریه فاطمه زهرا) س (است ،خدا رو به حق مهریه حضرت زهرا قسم بدید که امشب از آب بگذرید و دل امام رو شاد کنید.
بغضها ترکید وگردان چهارصدوده غواص در میان بلور اشکها غرق شد.
به خودم که آمدم دیدم شانههایم میلرزد و چشمهایم میجوشد .دستی که ضبط را در دست داشتم مثل شاخهای تکیده که در مسیر طوفان قرار گرفته باشد، میلرزید .ضبط داشت از دستم میافتاد .
بعد از حرفهای حاجقاسم انگار مفهوم خروش و بیرحمی اروندرود از وجودم کوچ کرد و رفت و وجودم پر شد از مفهومی لطیف بهنام مهریه حضرت زهرا)س(
حالا چقدر اروند برایم دوستداشتنی شدهبود .دیگر دوست داشتم همراه بچههای غواص به امواج خروشان آن بزنم و زندگی یا مرگ را در موجهای آن تجربه کنم .دیدی؟مفاهیم ،اینگونه نگاه آدمها را تغییر میدهند .در آن لحظات دیگر چیزی بهنام شکست یا پیروزی قیمت خود را از دست داده بود و آنچه اهمیت یافته بود تلاش برای فهمیدن و انسانشدن بود؛ ولو با دادن جان.
حاجقاسم آخرین تذکرات حیاتی را با صدایی از ته گلو به فرماندهان غواص داد.سه هزار غواص از لشکرهای مختلفی که قرار بود راُس ساعت ۸ شب به آب بزنند.
قرار بود غواصها از یک نهر پوششی به آب بزنند و وارد اروندرود شوند .حاج احمدامینی با گروهان شهید میرافضلی از نهر ))مجری(( گروهان شهید عباسزاده از نهر))علی شیر (( و گروهان شهید عباسی از نهر)) بلامه((
حاجقاسم کنار نهر مجری ایستاده بود و با همان لبخند و آرامش مخصوص خودش ،غواصها را یک به یک در آغوش میکشید و میبوسید و از زیر قرآن رد میکرد.
اما من خوب میدانستم که دل توی دلش نیست .فرمانده بود و مسئولیت جان هزاراننفر بر دوش او بود،اما آن شب بچههای غواص باید با روحیه میزدند به دل اروند و لبخند و دعای برادرانه حاجقاسم ،آخرین دلگرمی بود که باید همراه بچهها میشد. حاجقاسم آخرین غواص را که از زیر قرآن رد کرد ،از کنار نهر آمد روی دیدگاه ایستاد و با چشمهایش بچهها را بدرقه کرد .سکوت کرده بود، چیزی نمیگفت .من پشت حاجقاسم ایستاده بودم و غواصها را نگاه میکردم .ساعت ،۴و بیست دقیقه را نشان میداد .حالا هر سه گروهان غواص به آب زده بودند .براساس زمانبندی عملیات ،قرار بود گردانغواصها پس از سه ساعت به ساحل دشمن برسد .پانزده دقیقه برای آرایش در ساحل خودی .یک ساعت برای عبور از چولان
چولانها و گل و لای نهرهای سهگانه مجری ،علی شیر و بلامه، یکساعت برای عبور از عرض اروند و چهل وپنج دقیقه برای بازکردن موانع و رسیدن به اولین سنگرهای دشمن.
همین که غواصها به آب زدند .بارانی که از بعدازظهر شروع شده بود شدت گرفت اروند هم که انگار از حضور بچهها ذوقزده شده باشد .غوغایی به پا کرده بود؛ موج بود و موج بود و موج…..
سر غواصها روی سطح آب مثل توپهای سیاهی تکان میخورد و امواج خروشان اروند به شدت آنها را به اینطرف و آنطرف میکشید .حاجقاسم رو کرد به بچههای لشکر که روی دیدگاه ایستاده بودند و گفت :اینجا جمع نشین….متفرق شین.
نیروها نیمبند متفرق شدند ،ولی همینکه پشت سر حاجقاسم وارد قرارگاه تاکتیکی لشکر شدم .یکدفعه احساس کردم سکوتی عجیب همهجا را فرا گرفته است ،حاجقاسم یکراست رفت کنار بیسیمها نشست به بیسیمچیها دستور داد که سکوت کامل رادیویی رعایت شود.
فرماندهان لشکر یک به یک وارد قرارگاه تاکتیکی شدند .حالا که غواصها رفته بودند ودیگر نیازی به پنهان کردن اضطرابها نبود ،به وضوح میشد اضطراب را درصورت آنها دید .تا چند لحظه دیگر و با اعلام رمز عملیات ،کنترل نیروهای غواص از کف خارج میشد .همه دلهره داشتند یکی از فرماندهان با اینکه خودش مضطرب بود ،اما سعی میکرد فضا را آرام کند .مدام میرفت بیرون سنگر و برمیگشت.
بیرون سنگر عدهای از بچههای لشکر پراکنده نشسته بودند و مشغول دعا و مناجات بودند و آرام گریه میکردند .همه منتظر خبری از غواصها بودند .فرمانده به آنها گفت:
-برادرها اینجا نایستند، برید سر کارتان.
نگران بود که نکند عراق خمپاره بزند وسط جمع بچهها ،آمد داخل نگاهش که به سیمای ساکت بقیه افتاد ،گفت:
-برادرها ساکت نشینید ،ذکر بگید ،صلوات بفرستید……
یکی دیگر از فرماندهان روی پاهایش بند نبود .گاهی با تلفن با تدارکات صحبت میکرد .قرآن را برمیداشت و باز میکرد ،چند آیه میخواند و میبستومیبوسید و میگذاشت سرجایش.
نگاه همه به حاجقاسم بود که حالا ساکت شده بود.انگار با هزاران گوش منتظر صدای غواصها ازآن سوی بیسیم بود.
حاج قاسم دوباره به بیسیم چی ها تذکر داد که هیچ صحبت اضافی روی خط نباشد، چون اگر فرکانس ها زیاد می شد واحد شنود ارتش عراق سریع می آمد روی خطوط بیسیم ما وشنود می کرد .
البته ارتباط بانیروهای مستقر، مثل تدارکات و توپخانه از طریق تلفن های با سیم برقرار بود، اما صحبت با بیسیم ممنوع بود.
یکی از گروهان های غواص بامشکل روبرو شده است .حاج قاسم هم مثل او شروع به صحبت کرد.
فرمانده غواص گفت که تازه رسیده پشت سیم های خاردار این خبر یعنی اینکه گروهان ازغواص از برنامه عقب است.
حاج قاسم گفت:برادر ……خیلی عقبی……دست بجنبان…….بقیه بچه ها رسیده ان، سریع باش، سریع باش!
در همین لحظات بود که صدای آتشبار سنگین دشمن بلند شد.
همه سرجایشان میخکوب شدند .قرارگاه تاکتیکی شد مثل قبرستان ،صدا از هیچکس بلند نمیشد.
حاجقاسم به بیسیمچی گفت:
-قرارگاه))نوح (( رو بگیر.
قرارگاه نوح جواب داد .حاجقاسم دهنی بیسیم را گرفت و گفت:
– چه خبر شده؟
صدا از آن سوی خط خبر داد ،عراق یک پروژکتور قوی روی اروند روشن کرده و کل اروند را گرفته زیر آتش .همین وهمین .دیگر هیچکس اطلاع دیگری ندارد.
بارانی از منوّر روی اروند باریدن گرفته بود .همهجا مثل روز روشن شده بود .دوباره صدای بیسیم قرارگاه خاتم بلند شد .آمادهباش صددرصد به نیروها دادهشد .عملیات داشت زودتر از زمان مقرر شروع میشد.
یکی از فرماندهان گفت:
-پساینکه دشمن تا الان سکوت کرده بود .منتظر چنین لحظهای بوده .دام پهن کرده ومنتظر رسیدن غواصها بوده.
و این درست همان چیزی بود که همه به آن فکر میکردند.
-عراق درکمین نشسته است.
تکرار این جمله مو به تن هر کسی سیخ میکرد.
سه هزار غواص وسط طوفان اروند و صد هزار نیرو در کنار اروند درست در عمق یک فاجعه بزرگ قرار گرفته بودند.هیچکس نمیدانست که عراق چه خواب هولناکی برای قلع وقمع کردن غواصها دیده است.
حاجقاسم از قرارگاه نوح کسب تکلیف کرد ،جواب این بود:
– مهم نیست وضع را عادی نگه دارید .خبرتان میکنیم.
حاجقاسم به سرعت خودش را به دیدگاه رساند .نگاهی به اروند انداخت .عراق سطح رودخانه را تیر تراش میزد .سریع برگشت توی قرارگاه و شروع کرد به ابلاغ دستورهای لازم به یگانهای لشکر .از قرارگاه مرکزی خاتم خبر آمد که همه رفتهاند به سجده .دیگر فقط خدا بود، خدا بود و خدا ……
حاجقاسم آرام چرخید طرف قبله و به سجده رفت.
همه افراد حاضر در قرارگاه تاکتیکی در سجده بودند.
ضبط را روشن گذاشتم و دفترچه را گذاشتم زمین و من هم سجده کردم .بیسیمها سجده کردند.
کالکهای عملیات سجده کردند .قرارگاه تاکتیکی سجده کرد .نخلها سجده کردند .اروند سجده کرد .لشکرها سجده کردند .توپها سجده کردند.انگار همه عالم در سجده بود.انگار قرار بود در آن شب بارانی همه دستهایشان را بتکانند و به نشانه تسلیم بر زمین بگذارند و بگویند:
– خدایا!فقط تو و دیگر هیچ…….
تصویر آن نوجوان غواص که چند دقیقه پیش او را در آغوش گرفته بودم از مقابل چشمم کنار نمیرفت.
– یعنی او الان کجاست؟ او الان نفس میکشد؟
یاد حرف امام در عملیات فتحالمبین افتادم.
آقا محسن رضایی برای انجام آن عملیات از امام تقاضای استخاره کرده بود وامام از او سوال کرده بود:
– شما همه تدابیر را انجام دادهاید؟
و آقا محسن گفته بود:
– درحد توان بله.
منبع:حاجقاسم سلام
نویسنده:حمیدرضا فراهانی
صفحه:۲۸۸تا۸۹۲
وانیا احمدی نژاد
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب