مطالب

عازم بی تردید، مسلم بن عوسجه


پنج شنبه , 29 تیر 1402
 عازم بی تردید، مسلم بن عوسجه

هنوز خورشید نزده بود.صدای پای مردی از قبیله بنی اسد، تارهای سکوت کوفه را چنگ می زد. مسلم، پایش توی رکاب نمی ایستاد. فکر حسین یک لحظه رهایش نمی کرد. بعد از شهادت مسلم بن عقیل، او و حبیب بن مظاهر اسبشان را زین کرده بودند به مقصد امام. مسلم دوباره عازم سفر بود. مثل همه این سالها. همه این سالها او هرکجا امام زمانش یاری خواسته بود، پا در رکاب گذاشته و اسب را هی زده بود. هیچ وقت تردید به سراغش نمی آمد. اینبارهم دلش پر می کشید برای دفاع از پسرعلی. جوانی هایش به جنگیدن در کنار مولایش گذاشته بود. مسلم بن عوسجه هم رسول خدا را دیده بود هم از جانشین او، علی علیه السلام دفاع کرده بود. در کوفه هم که بود با مال و جانش فرستاده حسین علیه السلام را یاری کرده بود. برایش سلاح و پول فراهم می کرد واز مردم بیعت می گرفت. اما شهادت مسلم، مثل تیری قلبش را شکافت. دیگر کوفه جای ماندن نبود. پسرعلی و نواده رسول خدا چشم به راهش بود.شب عاشورا، شب مسلم بود. وقتی امام بیعتش را برداشت، بلند شد و جوری حرف زد که خیال همه راحت شد : «ای ابا عبدالله! آیا ما تو را رها کنیم؟! آنگاه در مورد ادای حق تو در پیشگاه الهی چه عذری بیاوریم؟!من دست از تو بر نمی‌دارم تا اینکه نیزه‌ام را آن قدر به سینه‌های دشمن بکوبم تا بشکند و با شمشیر خود آنان را آن قدر بزنم تا شمشیر از دستم بیفتد و بعد از آن اگر هیچ سلاحی نداشته باشم، دشمن را سنگ باران خواهم کرد تا همراه تو بمیرم.» این حرفهای مسلم بن عوسجه مرا یاد کسی می انداخت. یاد مردی که مثل خود مسلم از همان اول نوجوانی پا در رکاب دفاع گذاشته بود. هیچ وقت هم شک به جانش نیفتاده بود. همه آن سالها او هم شبیه مسلم عازم سفر بود.راهی یک مقصد مشترک. حسین علیه السلام! حاج قاسم سلیمانی نوجوانی هایش به انقلاب گذشته بود و جوانی اش به جنگ تحمیلی. از امام خمینی همان اول فقط یک عکس دیده بود اما همان عکس توی جیبش کار بزرگی می کرد. بعدتر هم که انقلاب به بار نشست و جنگ هشت ساله تمام شد، حاج قاسم سنگرش را رها نکرد. او هنوز راهی مقصدش بود. باید مثل مسلم بن عوسجه لبخند رضایت مولایش را می دید.سپاه قدس، خانه اش شد و آنقدر رفت و آمد تا بالاخره شبیه مسلم شد. خود حاج قاسم هم وقتی می گفت ما ملت امام حسینیم. حتما دلش هوای این لحظه را می کرد. لحظه ای که لابلای خون و اشک، لبخند رضایت امام را حس کرده بود.











نویسنده : حکیمه سادات نظیری








۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

رقص و جولان بر سر میدان کنند…
پنج شنبه , 5 مرداد 1402

رقص و جولان بر سر میدان کنند…

سربازان حاج قاسم…
چهارشنبه , 4 مرداد 1402

سربازان حاج قاسم…

این حسین کیست؟
یکشنبه , 1 مرداد 1402

این حسین کیست؟