مطالب

شهادت یک کوه


شنبه , 21 بهمن 1402
شهادت یک کوه
هنوز صورتم روی خنک بالشت بود و داشتم فکر می کردم ناهار چه بار بگذارم که همسرم آمد نشست و گفت : راستی یه چندتا شهید داریم. فکر کردم مثل همیشه که شهید می آورند و بوی رمل فکه و پرچم های سبز وسرخ جزیره مجنون توی شهر می پیچد باز هم مراسم تشییع داریم. ولی ما بین خودمان از این خبرها رد و بدل نمی کردیم. داشتم پتو را کنار می زدم که باز ادامه داد : ولی شهیدش فرق می کنه اینبار. سردارو زدن!
بلندشدم سرجایم نشستم. خندیدم گفتم : الکی میگه مگه نه؟! ولی توی صورتش هیچ لبخندی حتی یک ذره هم نمی دیدم. شروع کردم پرس و جو کردن. یادم رفته چه گفتیم و چه شنیدیم. اصلا مهم نبود دیگر چه می گوییم. انگاری قلبم را یک نفر از بلندی دماوند پرت کرده بود پایین. بغض نداشتم. اصلا نمی فهمیدم چه بلایی سرم آمده. فقط تهی بودن را می چشیدم. تهی بودن میدانید چه شکلی است؟! آدم انگار هی می رود بالای دماوند و هی پرت می شود. هی زیرپایش خالی می شود. خودش را بین زمین و آسمان می بیند و این اتفاق آنقدر می افتد که بالاخره باور می کنی و گریه ات می گیرد. من حالم این شکلی بود.
هنوز هم شرح این حال برایم پر از نگفته هاست. شاید آن روزها سردار مثل نسیمی شده بود که می وزید توی دلمان، هرکس به خودش می آمد می دید حاج قاسم را دوست دارد. بلند شدم لباس پوشیدم و با شوهرم از خانه زدیم بیرون. حال خودمان را گم کرده بودیم. پیاده می رفتیم و پیش مردمی که از خبر رفتن حاج قاسم بهم ریخته بودند می ایستادیم،گریه می کردیم، سینه می زدیم و با نوای علمدارنیامد، هق هقمان بلندتر می شد. هوا سرد بود. سوز دیماه شلاق می زد روی اشکهای شور و خشکشان می کرد. دلم می خواست بمانم یک گوشه از خیابان و گریه کنم. خیلی خالی شده بودم. انگار پشت و پناه نداشتم. بیقراری داشت توی رگهایم منتشر می شد. عین یک بیماری لاعلاج که هرکس را می دیدم او هم مبتلا شده بود.
اما علاج خیلی زود رسید. خبرش پیچید که تشییع حاج قاسم در قم هم برگزار می شود. روز تشییع حوالی عصر لباس پوشیدیم و با همسرم راهی بلوار پیامبر اعظم شدیم. توی بلوار رفته رفته آدمها بیشتر می شدند و دیگر جایی بینمان خالی نبود. پشت سرهم راه می‌رفتیم وشعار می دادیم. مردم می خواستند تا جمکران بروند. حاج قاسم قرار بود برود طواف بی بی جان و بعد از همین بلوار تشییع شود تا جمکران. سوز سرما از انگشتانم سرک می کشید تا آرنج و شانه ها. صدای اذان که آمد، صف شلوغ مردم توی خودش گره خورد. مردم می خواستند برگردند عقب و توی کوچه ها بپیچند برای نماز اما چطور؟! همه ما آنقدر به هم چسبیده بودیم که جا نبود دستم را بیاورم بالا و چادرم را مرتب کنم روی سرم. به مشقت یک طوری راهی به یک کوچه باز کردیم. ساکنان کوچه که دیده بودند زائران حاج قاسم ویلان و سرگردان یک نمازخانه اند، در خانه ها را باز کردند. سرم را انداختم پایین و از راهروی خانه ای که می دیدم خانمهای دیگر می روند تویش، رفتم تو. از پاگرد که رفتم تو، گرمای دل انگیز خانه شره کرد توی سلول هایم. هم صورتم گرم شد هم دلم. رفتم تو و یک گوشه ایستادم تا جا خالی شود و من هم نمازم را بخوانم. صاحبخانه خوشامد می گفت و مهر پخش می کرد. خانمی بود سی و چندساله که چادرش را انداخته بود روی سرش و گاهی هم تا دم در می رفت و صدا می زد بقیه خانمها هم بیایند نماز. سجده که رفتم بغضم قد یک سیب شد توی گلویم. سرم را برداشتم و از خانم خانه که تشکر می کردم هنوز بغض سرجایش بود.کم کم صف مردم دوباره شکل گرفت. دوباره این موج های غمگین شانه به شانه هم راه افتادند. هنوز بغضم قد یک سیب بود و چشمم به جاده که کی سردار را می بینم. ایستاده بودم توی خاکی،کنار جدول که چشمانم تارشد. آن سیب درشت، راه خودش را باز کرد و به خودم که آمدم تابوت حاج قاسم داشت از پیش چشم هایم رد می شد...

نویسنده : حکیمه سادات نظیری


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب