مطالب

شهاب سنگ


شنبه , 1 اردیبهشت 1403
شهاب سنگ
یک وقت‌هایی نمک آبگوشت هم از طرف امام رضا می‌آید. اینجور وقتها مزه آن غذا خاطره می‌شود و می‌ماند. آن سالی که آقامهدی باکری رفته بود زیارت، یک جانماز و نمک تبرکی برای رفیقش آقا مصطفی آورده بود. این نمک همان اول کاری رفت و خاطره شد توی غذا. تازه عملیات خیبر تمام شده بود و این زیارت رزقی بود که آقامهدی از خود امام رضا گرفت. آقا مصطفی تعریف می‌کند که دیگر حال و هوای شهید باکری مثل قبلش نبود. توی لاک خودش بود و نگاهش گرچه به ما بود اما انگار جای دیگری سیر می‌کرد. آخر طاقت نیاوردم و پرسیدم : از امام رضا چی خواستی آقامهدی؟! اولش نمی‌گفت ولی بالاخره به جان امام که قسمش دادم به حرف آمد : به امام رضا گفتم واسطه شو این عملیات، اخرین عملیات مهدی باشه.
همین طور هم شد. بدر شد آخرین عملیات آقا مهدی باکری. اما گویی که امام رضا حاجت شهدا را زود می دهند. نه تنها آقا مهدی که حتی حاج قاسم هم زیارت آخر، چیز دیگری از امام خواسته بود.
خاطرات شهدا مثل شهاب سنگ می ماند. از آسمان که رد می شود، خاک اره درخشانی در مسیر عبورش به جای می ماند که تا مدتها میتوانیم عطرش را بگیریم و برویم دنبال تکه های این خاطرات. گاهی هم این شهاب سنگ ها از یک مسیر عبور می کنند. خاک اره های درخشان زیادی به جا می ماند که دیگر نمی دانی کدام شهید، اول بار این مسیر تازه را رفته است.
خاطره زیارت، ازاین دست خاطره هاست. شاید آن زمان که حاج قاسم،کنار رفیق خادمش ایستاده بود و با نوحه خوانی رفیق باران اشکش را پیشکش امام می‌کرد، آقا مهدی باکری از آن بالا بالاها نگاهش می‌کرد و از خدا می‌خواست حاجت خودش،حالا به زبان حاج قاسم هم بیاید. یک وقت هایی شهدا حال شهدا را بهتر می فهمند. مثل وقتی که سینه تنگ است و آدم ها رفتنی شده اند. حاج قاسم هم رفتنی شده بود. نشانی‌اش اینکه سردار آن روز، به رفیقش سفارش کرد وقتی تابوتش رسید هم همان نوحه را بخواند. نوحه همانیست که به گوش جان همه ما آشناست :
ای صفای قلب زارم،هرچه دارم از تو دارم....
روایات ما می گویند مومن آدم زرنگی است. شاید آقا مهدی زرنگی کرده بود وقت زیارت،خودش را چسبانده بود به ضریح و از امام خواسته بود عملیات آخرش، بدر باشد. شاید که نه ،حتما شهدا مومنان زرنگی بودند که می دانستند حاجتشان را کی و کجا بخواهند. اگر نه که خدا انتخابشان نمی‌کرد. همین راه را حاج قاسم هم رفت. آنشبی که حکم خادمی ایشان اعطا شد و لباس سبز خادمی را در دستانش گذاشتند، اشکی را که به پهنای صورتش می‌چکید، بهانه کرد و از امام رفتنش را خواست. و چه کسی رئوف تر از امام رضا؟! مگر امام دست خالی کسی را رد می کند که حالا حاج قاسم شهادت نگرفته برگردد؟!
حاج قاسم همان شب حاجتش را گرفت و وقتی از دربهای حرم، بیرون می رفت شاید که لبخند کم جانی زده بود. شاید پیش خودش فکر می کرد چه می شود یکبار دیگر هم بیاید و دور امامش بگردد. امام رئوف حتی همین خیال حاج قاسم را هم به عرش رساند و وقتی پیکر سرداربرگشت، دور امام طواف کرد و زائران علی بن موسی الرضا، برای حاج قاسم، به عنوان خادمی همیشگی، دعا کردند.
راه حاج قاسم و رفیق شهیدش یکی بود. اگرچه هر ستاره ای در جایی از آسمان سر می زند اما مقصد درست همه ستاره ها، آسمان شهادت است. ستاره حاج قاسم و آقا مهدی سر از یک آسمان درآورد و حالا که به افق های دور نگاه می کنیم عطر لبخندشان از پس سالها به مشاممان می رسد.

نویسنده : حکیمه سادات نظیری


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...