رادیو را خاموش کردم. گرمای هوا خفهام میکرد. میخواستم از همه محرکهای محیطی فرار کنم. ماشینها توی هم گره خورده بودند. هر لحظه یکی سرش را از ماشین بیرون میآورد و به راننده جلو یا عقب فحش میداد. صدای بوقهای کشدار مغزم را میسابید.
زن مسافر یک ریز با تلفن حرف میزد و هرچند لحظه میزد زیر خنده. چندبار از آینه نگاهش کردم تا شاید ساکت شود، اما متوجه نبود. صدایم را بلند کردم:
« خانم بسه دیگه! چقدر حرف میزنی! توی این ترافیک اعصاب برایم نذاشتی!»
زن تند تند با کسی که پشت خط بود، خداحافظی کرد. آرام غر زد: «اعصاب نداری، رانندگی نکن!» آمدم چیزی بگویم که یک موتوری کوبید به آینه بغل. آینهای که دو روز پیش نصبش کرده بودم، خورد شد. خون جلوی چشمهایم را گرفت. دانههای عرق شرشر از صورتم میریخت. در را باز کردم. پسرک لاغر روی موتور، زود پیاده شد. از قدوقوارهام ترسیده بود. مشتم را بردم بالا که
حواله صورتش کنم، نگاهم افتاد به چشمهای خمار تو که از روی طلق موتور نگاه میکردی. آرام و متین. لرزیدم. تو توی میدان جنگ هم با دشمنت مروت داشتی آن وقت من؟!
مشتم بوسهای شد روی پیشانی پسرک. نشستم توی ماشین. هیچوقت اینطور شرمنده نشده بودم.
#به_تو_مدیونم_از_تو_ممنونم
مریم فولادزاده
۳
نظر
ارسال نظر برای این مطلب