روایت اول، چهرهی آشنا
بعد از چند سال دنبال کار گشتن؛ بهترین کاری که گیرم آمد، رانندگی برای فرودگاه بود. در حال تمیز کردن ماشین بودم. آقایی به شانهام زد برگشتم، و نگاهش کردم؛ با مهربانی گفت:
- «سلام. مرا به منزلم میرسانی؟»
- گفتم: «در خدمت شما هستم.»
خواستم چمدان را صندوق عقب بگذارم مانع شد وگفت:
- «خودم انجام میدهم.»
سوار ماشین شدیم. از فرودگاه بیرونآمدیم. هنوز چند خیابان را پشت سر نگذاشته بودم، که به ترافیک سنگینی خوردم. از ترافیک عصبانی و خشمگین بودم؛ که متوجهشدم چیزی در ماشین من، برای مردم جلب توجه میکند. از داخل آینه نگاهم را به عقب انداختم. با خودم گفتم: «چقدر قیافهی این مرد شبیه سردار سلیمانی است. شاید پسرعمو، یا پسردایی، یا برادرش باشد.» آنقدر چپچپ نگاهش کردم؛ و با خودم کلنجار رفتم تا اینکه خودش گفت:
- «چهرهام برایت آشناست؟»
- گفتم: «بله. با سردارسلیمانی نسبتی دارید؟»
- خندهای ملیح زد و گفت:«من خود سلیمانیام.»
- از حرفش خندهام گرفت.گفتم: «حاجآقا، دستمون ننداز! سردار با ماشینهای گرون و ضدگلوله تردد میکنه. محافظ داره. چطور سر از ماشین من دربیاره.»
- باز لبخند ملیحی زد و گفت: « به خدا من سلیمانیام.»
این بار سکوت کردم؛ و با دقت در آینه چهرهاش را برانداز کردم. چهرهاش مو نمیزد خودش بود. با خودم گفتم:
- «ای وای! چرا همان اول او را به جا نیاوردم؟ چرا این حرفها را به او گفتم؟»
چند دقیقه مات و مبهوت بودم؛ که از من پرسید:
- «جوان زندگیت چطوره؟ با گرانی چه میکنی؟»
نگاهی به او انداختم و گفتم:
- «اگر شما که در ماشین من هستی، سردار سلیمانی باشی؛ من هیچ مشکلی در زندگی ندارم. »
***
روایت دوم، رزق لایحتسب
برای خرید، با خواهرم راهی خیابان شدیم. هوا رو به تاریکی بود. بعد از چند دقیقه قدم زدن، یک میوه فروشی را از دور دیدم، و به خواهرم گفتم:
- «همینجا خرید کنیم؛ من دیگه توان راه رفتن ندارم.»
وارد میوهفروشی شدیم. کسی آنجا نبود؛ به غیر از یک خانم محجبه. پلاستیک را برداشتم و مشغول سوا کردن میوهها شدم. چهره مردی داخل ماشین جلوی مغازه، جلب توجه کرد. با دقت بیشتری نگاه کردم. چهرهاش خیلی آشنا بود. اما هر کاری کردم او را به جا نیاوردم. حواسم به آن مرد پرت شده بود؛ که خواهرم به دستم زد و گفت:
- «چی شده؟ چرا خشک شدی؟»
- گفتم: «توی اون ماشینو ببین. چهرهش برات آشنا نیست؟»
با دقت نگاه کرد. بعد از چند ثانیه سمتم برگشت؛ و گفت:
- « چقدر شبیه سردار سلیمانیه. شاید خودش باشه.»
لبخندی زدم و گفتم:
- «خواهر چقدر سادهای! سردار سلیمانی با کلی محافظ و ماشین ضد گلوله رفت و آمد میکنه.»
خواهرم گفت:
- «اما خیلی شبیهه. اصلاً چطوره از خودش بپرسیم؟»
سمت ماشین رفتیم؛ که دست خواهرم را گرفتم و گفتم:
- «با این وضع حجاب میخوای پیشش بری؟ روسریتو جلو بکش؛ شاید واقعا خودش باشه.»
حجابمان را درست کردیم و کنار ماشین ایستادیم. با انگشت به شیشه ماشین زدیم. سردار سرش را بالا آورد؛ و شیشه را پایین داد. آب دهانم را با استرس قورت دادم و گفتم:
- «شما سردار سلیمانی هستید؟»
لبخندی زد و گفت:
- «علیکسلام. بله من سلیمانی هستم.»
از تعجب و شوق، هر دو دستمان را روی دهانگذاشتیم. بعد از کمیمکث؛ از سردار چیزی به عنوان یادگاری خواستیم. سردار تسبیحی از جیبش درآورد؛ و به من داد. از ایشان خداحافظی کردیم؛ و کمی آن طرفتر، سر تسبیح دعوایمان شد. سمانه میگفت، برای من. من هم به او نمیدادم. سردار دوباره شیشه را پایین کشید و گفت:
- «بیایید این انگشتر رو هم بگیرید تا دعواتون نشه.»
رفتیم سمتشان، و انگشتر را هم گرفتیم؛ انگشتر برای من شد، و تسبیح برای خواهرم. از سردار دلها خداحافظی کردیم؛ و به میوه فروشی برگشتیم. چه رزقی خداوند نصیبمان کرد.
***
روایت سوم، مالک زمان
1- به اصفهان میرود. با پرواز عادی، و از سالن عمومی وارد میشود. همین پاسدارها میگفتند. یک مرتبه دیدیم حاج قاسم آمد. گوشه فرودگاه، روی موکت نشست و گفت: «خیلی خستهام بگذارید ۱۰ دقیقه همین جا بخوابم.»
هرچه گفتیم: «سردار! توی اتاق خودمان فرش و مبل هست.» همان جا روی موکت دراز کشید؛ و خوابید پس از ۱۰ دقیقه بیدار شد. خواستیم برایش شام مخصوص میهمان بگیریم. پرسید: «شام خودتان چیست؟» گفتیم: «ماکارونی.» گفت: «همان را بیاورید با هم بخوریم.»
2- بچههای فاطمیون میگفتند: «یک مرتبه دیدیم حاج قاسم وارد سنگر ما شد. با همه خوش و بش کرد. گفتیم حالا کجا میخواهد ناهار بخورد! کجا بخوابد! دیدیم در همان سنگری خوابید، که ما میخوابیم. همان غذایی را خورد، که ما میخوردیم.»
3- بچههای دیگر میگفتند: «حاج قاسم سرزده پیش ما آمد. جلویش غذای بهتری گذاشتیم. پرسید: «همین غذا را به رزمندهها میدهید؟»گفتیم: «نه!» دست به غذا نزد. گفت: «غذایی را که به رزمندهها میدهید برایم بیاورید. »»
زهره مؤمنیان
بعد از چند سال دنبال کار گشتن؛ بهترین کاری که گیرم آمد، رانندگی برای فرودگاه بود. در حال تمیز کردن ماشین بودم. آقایی به شانهام زد برگشتم، و نگاهش کردم؛ با مهربانی گفت:
- «سلام. مرا به منزلم میرسانی؟»
- گفتم: «در خدمت شما هستم.»
خواستم چمدان را صندوق عقب بگذارم مانع شد وگفت:
- «خودم انجام میدهم.»
سوار ماشین شدیم. از فرودگاه بیرونآمدیم. هنوز چند خیابان را پشت سر نگذاشته بودم، که به ترافیک سنگینی خوردم. از ترافیک عصبانی و خشمگین بودم؛ که متوجهشدم چیزی در ماشین من، برای مردم جلب توجه میکند. از داخل آینه نگاهم را به عقب انداختم. با خودم گفتم: «چقدر قیافهی این مرد شبیه سردار سلیمانی است. شاید پسرعمو، یا پسردایی، یا برادرش باشد.» آنقدر چپچپ نگاهش کردم؛ و با خودم کلنجار رفتم تا اینکه خودش گفت:
- «چهرهام برایت آشناست؟»
- گفتم: «بله. با سردارسلیمانی نسبتی دارید؟»
- خندهای ملیح زد و گفت:«من خود سلیمانیام.»
- از حرفش خندهام گرفت.گفتم: «حاجآقا، دستمون ننداز! سردار با ماشینهای گرون و ضدگلوله تردد میکنه. محافظ داره. چطور سر از ماشین من دربیاره.»
- باز لبخند ملیحی زد و گفت: « به خدا من سلیمانیام.»
این بار سکوت کردم؛ و با دقت در آینه چهرهاش را برانداز کردم. چهرهاش مو نمیزد خودش بود. با خودم گفتم:
- «ای وای! چرا همان اول او را به جا نیاوردم؟ چرا این حرفها را به او گفتم؟»
چند دقیقه مات و مبهوت بودم؛ که از من پرسید:
- «جوان زندگیت چطوره؟ با گرانی چه میکنی؟»
نگاهی به او انداختم و گفتم:
- «اگر شما که در ماشین من هستی، سردار سلیمانی باشی؛ من هیچ مشکلی در زندگی ندارم. »
***
روایت دوم، رزق لایحتسب
برای خرید، با خواهرم راهی خیابان شدیم. هوا رو به تاریکی بود. بعد از چند دقیقه قدم زدن، یک میوه فروشی را از دور دیدم، و به خواهرم گفتم:
- «همینجا خرید کنیم؛ من دیگه توان راه رفتن ندارم.»
وارد میوهفروشی شدیم. کسی آنجا نبود؛ به غیر از یک خانم محجبه. پلاستیک را برداشتم و مشغول سوا کردن میوهها شدم. چهره مردی داخل ماشین جلوی مغازه، جلب توجه کرد. با دقت بیشتری نگاه کردم. چهرهاش خیلی آشنا بود. اما هر کاری کردم او را به جا نیاوردم. حواسم به آن مرد پرت شده بود؛ که خواهرم به دستم زد و گفت:
- «چی شده؟ چرا خشک شدی؟»
- گفتم: «توی اون ماشینو ببین. چهرهش برات آشنا نیست؟»
با دقت نگاه کرد. بعد از چند ثانیه سمتم برگشت؛ و گفت:
- « چقدر شبیه سردار سلیمانیه. شاید خودش باشه.»
لبخندی زدم و گفتم:
- «خواهر چقدر سادهای! سردار سلیمانی با کلی محافظ و ماشین ضد گلوله رفت و آمد میکنه.»
خواهرم گفت:
- «اما خیلی شبیهه. اصلاً چطوره از خودش بپرسیم؟»
سمت ماشین رفتیم؛ که دست خواهرم را گرفتم و گفتم:
- «با این وضع حجاب میخوای پیشش بری؟ روسریتو جلو بکش؛ شاید واقعا خودش باشه.»
حجابمان را درست کردیم و کنار ماشین ایستادیم. با انگشت به شیشه ماشین زدیم. سردار سرش را بالا آورد؛ و شیشه را پایین داد. آب دهانم را با استرس قورت دادم و گفتم:
- «شما سردار سلیمانی هستید؟»
لبخندی زد و گفت:
- «علیکسلام. بله من سلیمانی هستم.»
از تعجب و شوق، هر دو دستمان را روی دهانگذاشتیم. بعد از کمیمکث؛ از سردار چیزی به عنوان یادگاری خواستیم. سردار تسبیحی از جیبش درآورد؛ و به من داد. از ایشان خداحافظی کردیم؛ و کمی آن طرفتر، سر تسبیح دعوایمان شد. سمانه میگفت، برای من. من هم به او نمیدادم. سردار دوباره شیشه را پایین کشید و گفت:
- «بیایید این انگشتر رو هم بگیرید تا دعواتون نشه.»
رفتیم سمتشان، و انگشتر را هم گرفتیم؛ انگشتر برای من شد، و تسبیح برای خواهرم. از سردار دلها خداحافظی کردیم؛ و به میوه فروشی برگشتیم. چه رزقی خداوند نصیبمان کرد.
***
روایت سوم، مالک زمان
1- به اصفهان میرود. با پرواز عادی، و از سالن عمومی وارد میشود. همین پاسدارها میگفتند. یک مرتبه دیدیم حاج قاسم آمد. گوشه فرودگاه، روی موکت نشست و گفت: «خیلی خستهام بگذارید ۱۰ دقیقه همین جا بخوابم.»
هرچه گفتیم: «سردار! توی اتاق خودمان فرش و مبل هست.» همان جا روی موکت دراز کشید؛ و خوابید پس از ۱۰ دقیقه بیدار شد. خواستیم برایش شام مخصوص میهمان بگیریم. پرسید: «شام خودتان چیست؟» گفتیم: «ماکارونی.» گفت: «همان را بیاورید با هم بخوریم.»
2- بچههای فاطمیون میگفتند: «یک مرتبه دیدیم حاج قاسم وارد سنگر ما شد. با همه خوش و بش کرد. گفتیم حالا کجا میخواهد ناهار بخورد! کجا بخوابد! دیدیم در همان سنگری خوابید، که ما میخوابیم. همان غذایی را خورد، که ما میخوردیم.»
3- بچههای دیگر میگفتند: «حاج قاسم سرزده پیش ما آمد. جلویش غذای بهتری گذاشتیم. پرسید: «همین غذا را به رزمندهها میدهید؟»گفتیم: «نه!» دست به غذا نزد. گفت: «غذایی را که به رزمندهها میدهید برایم بیاورید. »»
زهره مؤمنیان
نظر
ارسال نظر برای این مطلب