با اشک تعریف میکرد…
تلویزیون سیاه و سفید ی روشن بود و بچهها با اشتیاق، تصاویرش را نگاه میکردند. جمعهها روز زکات داعش، هر چه به بچهها گفتم صدا را کم کنند، گوش نکردند.
با لگد در را باز کرد، همه جیغ زدند و گوشهای جمع شدند. وقتی چشمشان به تلویزیون افتاد، دستور داد زنان، روبند بردارند.
پشت شیخ حامد میلرزد. نگاهی بین زنان میکند و به دختر دوم شیخ حامد، اشاره میکند. زن جوان با ترس و لرز بلند میشود و با اشاره داعشی مینشیند.
دستش را روی سر او میگذارد و سه تکبیر میگوید و با پوزخند رو به شیخ میگوید: شیخ! امروز، روز زکات بود و شما زکاتتان را دادید! قبول باشد.
اینها را رئیس عشیره روبروی من یعنی دکتر احسان در مرکز تخصصی زنان و زایمان شهر الهری میگوید. ساختمانی که خانهای داعشی بود و حالا محل تولد بچههایی که پدران و پدربزرگهایشان، به داعش پیوستند و ما پناه مردم این شهر و زنان خانوادههای داعشی شدیم که به اینجا آوردهشدند.
اگر الان آن پرچم سهرنگ در بالای ساختمان تکان میخورد و امید مردم منطقه است، به مدد حاجقاسم و نیروهای ایرانی است. وگرنه معلوم نبود چند دختر و زن دیگر با قانون سهتکبیر، محرم داعشیها میشدند و به نام زکات، به ناکجا آباد میرفتند.
کتاب همسایههای خانمجان (روایت پرستار مدافع احسان جاویدی از یک تجربه ناب در خاک سوریه) به قلم زینب عرفانیان
نویسنده : مهدیه مظفری
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب