مطالب

سهم من در قصه غزه


شنبه , 3 آبان 1404
سهم من در قصه غزه
اگر شهید سلیمانی امروز بود


سوار اتوبوس شدیم که سارا بالاخره شروع کرد به حرف زدن. از شب قبل پیام داده بود که برای یک کار مهم از من کمک می‌خواهد. سارا هر چند دقیقه یک بار کوله‌اش را از دوش راستش به دوش چپش جا‌به‌جا می‌کرد و برعکس.
«ببین حنا! ما باید یه کاری واسه شرایط فلسطین بکنیم.»
«ما که این مدت کلی کار گرافیکی و پست واسه اینستا و چندجای دیگه درست کردیم. دیگه چه کاری ازمون برمیاد؟» سارا یک‌بار دیگر کیفش را جا‌به‌جا کرد و گفت:
«الان خود تو؛ تا حالا شده با بچه‌های انجمن دانشکده‌ات یه جلسه بگیری و درباره اتفاقاتی که توی غزه می‌افته بهشون توضیح بدی؟»
«نه این کارو نکردم. ولی فایده‌اش چیه؟ یعنی می‌گم چه کمکی به مردم غزه می‌کنه؟»سارا گفت:
«خب نکته همین‌جاست. الان ما کاری که ازمون برمیاد کمک مالیه. اول باید شرایط حساس اونجارو توضیح بدیم. خیلی‌ها نمی‌دونن اونجا دقیقا داره چه اتفاقی می‌افته یا اصلا ریشه شروع جنگ چرا و از کجا بوده. اینکه از قحطی و نداشتن آب و غذا کلی بچه و نوزاد دارن می‌میرن رو باید بگیم. آدما وقتی از جزئیات یه ماجرا باخبر باشن کمتر می‌تونن بی‌تفاوت رد شن. حتی این طوری آدما بیشتر می‌فهمن که کمک مالی هرچقدر کوچیک باشه. می‌تونه تاثیر داشته باشه.»
اتوبوس جلوی ایستگاه نگه داشت. بیشتر جمعیت پیاده شدند. من و سارا روی دوتا از صندلی‌ها نشستیم. با رسیدن به ماه دوم بهار، هوا رو به گرم شدن می‌رفت. با لبه مقنعه صورتم را باد زدم. سارا ادامه داد:
«بجز بحث مالی؛ اگه بتونیم با بچه‌های هر دانشکده صحبت کنیم؛ می‌شه از پتانسیل کلی نیروی جدید استفاده کرد. بچه‌های دانشکده هنر می‌تونن کارای انیمیشن و گرافیکی داشته باشن. بچه‎‌های زبان‌های خارجی می‌تونن مطالب مربوط به غزه رو به زبانی که بلدن کار کنن و منتشر کنن. این طوری اکانت‌های هر کدوم از اینا می‌شه یه فعال کنشگر.»گفتم:
«فکر خوبیه. ولی چی‌شد یهویی؟ دیشب ساعت دو پیام دادی. یهو بهت الهام شد اینا؟»
سارا موبایلش را روشن کرد. صفحه‌اش را گرفت جلوی صورتم و گفت:
«دیشب واسه کنفرانس امروز داشتم دنبال یه سری اطلاعات می‌گشتم. یهویی یه تیکه از صحبتای شهید سیلمانی رو دیدم. با خودم فکر کردم ایشون درباره موضوعی که اون موقع مهم بوده؛ این طور صحبت کرده. اگه الان بود و این وضعیت کشتار مردم غزه رو می‌دید؛ سکوت می‌کرد؟!»
موبایلش را گرفتم.شهید سلیمانی در مقابل خبرنگاران گفته بودند:
«در شهر تکریت هزارودویست،سیصد نفر جوان بی‌گناه از پادگان فارغ‌لتحصیل شدند. داعش سر آن‌ها را برید. به آنها تیر خلاص زد. داخل رودخانه انداخت. بیش از دو هزار نفر زن جوان ایزدی را بین خودشان دست به دست به فروش گذاشتند. از دخترهای نوجوان تا زن‌های جوان بدون این که حدود شرعی را بدانند. جنایت‌های عجیبی بود کشتارهای صد نفره، دویست نفره، پانصد نفره، گردن زدن‌های... شما یک نمونه را دیدید. یک نوجوان را در شرق حلب سر بریدند. این سر بریدن عجیب بود. داعشی با خنده مثل تفریح از او پرسیدند سرت را ببریم یا با تیر بکشیمت؟ و سر این نوجوان را بریدند. من دیدم در همین دیاله کودکی را از سینه مادرش گرفتند. او را مثل گوسفند روی آتش سرخ کردند. لای پلو گذاشتند و برای مادر فرستادند. این جنایت وحشتناک در سابقه ی تاریخ بشریت نایاب است. پدیده کوچکی نیست. بلای کوچکی نیست. چه‌طور ما برای این ریزگردها برای بحث محیط زیست جلسه می‌گیریم. چه کار کنیم این ریزگردها مردم را اذیت نکند که درست هم هست. جلسات منطقه‌ای می‌گذاریم؛جلسات بین‌المللی می‌گذاریم. اما برای داعش این عصاره خباثت...»
کمی فکر کردم. حسی شبیه شرمندگی داشتم. شبیه اینکه کوتاهی کرده بودم. می‌توانستیم با دوستانی که در دانشکده‌های مختلف داشتیم؛ ترتیب جلسات را بدهیم. باید قبل از همه یک تیم درست و حسابی برای مطالعه دقیق داشته باشیم، که اطلاعات کاملی را در جلسات بدهیم. ولی فقط دانشگاه کم بود.
چیزی تا رسیدن به ایستگاه سر خیابان ما نمانده بود. به سارا گفتم:
«اگه بشه با کمک مسجدی‌های محله‌هامون تو مسجد هم این جلسه‌ها رو داشته باشیم خیلی خوب می‌شه.» سارا جواب داد:
«آره فکر خوبیه. خواهر منم که معلم پرورشیه. گفت چیزایی که قراره آماده کنیم رو بهش بگیم تا توی جلساتی که با اولیا داره؛ اونارو ترغیب به کمک و آگاه کردن بچه‌هاشون کنه. حتی شاید بشه واسه فهم بیشتر خود بچه‌ها هم یه سری کلاس بزاره.»
اتوبوس جلوی ایستگاه نگه داشت. دستم را گرفتم به نرده‌های زرد و خنک اتوبوس. گفتم:
«این فکری که جرقه‌اش با کمک شهید سلیمانی خورده؛ حتما با کمک خودش به کارای بزرگ ختم می‌شه.»

رقیه پورحنیفه


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

روضه‌ای در دل خیابان
شنبه , 3 آبان 1404

روضه‌ای در دل خیابان

سی سال بی‌خوابی
جمعه , 2 آبان 1404

سی سال بی‌خوابی

پناه اهل کتاب
چهارشنبه , 30 مهر 1404

پناه اهل کتاب