یکبار در محل کارش آن قدر حالش بد
شده بود که برده بودندش بیمارستان بقیة الله.
کاری داشتم و هرچه زنگ میزدم تلفنش را
جواب نمیداد محل کارش هم جواب درستی
نمیدادند یکبار میگفتند رفته بیرون کار
داشته و یکبار میگفتند رفته تجدید وضو بکند.
ساعت ۹ شب بود که حاج قاسم
تماس گرفت و گفت:
حاج خانم حسین کمرش کمی درد گرفته
آوردمش بیمارستان احتمالا امشب نگهاش
دارند
اگر میخواهی بیا یک سر ببینش.
با بچهها رفتیم بیمارستان حاجقاسم با
خنده گفت: بیا حسین این هم بچهها و نوههایت
حسین خجالتی بود از حرف حاجی صورتش سرخ شد.
آن شب راضی نشد بیمارستان بماند
کمرش را با کمربند طبی بست و با آمبولانس
آوردیمش خانه.
دکتر تا یک ماه استراحت مطلق برایش
تجویز کرده بود اما مثل همیشه گوشش بدهکار نبود.
کمربند میبست و نمازهای واجبش
را ایستاده میخواند و نماز مستحبش را
نشسته یک هفته نشده رفت سر کار.
راوی: همسر بزرگوار شهید
شده بود که برده بودندش بیمارستان بقیة الله.
کاری داشتم و هرچه زنگ میزدم تلفنش را
جواب نمیداد محل کارش هم جواب درستی
نمیدادند یکبار میگفتند رفته بیرون کار
داشته و یکبار میگفتند رفته تجدید وضو بکند.
ساعت ۹ شب بود که حاج قاسم
تماس گرفت و گفت:
حاج خانم حسین کمرش کمی درد گرفته
آوردمش بیمارستان احتمالا امشب نگهاش
دارند
اگر میخواهی بیا یک سر ببینش.
با بچهها رفتیم بیمارستان حاجقاسم با
خنده گفت: بیا حسین این هم بچهها و نوههایت
حسین خجالتی بود از حرف حاجی صورتش سرخ شد.
آن شب راضی نشد بیمارستان بماند
کمرش را با کمربند طبی بست و با آمبولانس
آوردیمش خانه.
دکتر تا یک ماه استراحت مطلق برایش
تجویز کرده بود اما مثل همیشه گوشش بدهکار نبود.
کمربند میبست و نمازهای واجبش
را ایستاده میخواند و نماز مستحبش را
نشسته یک هفته نشده رفت سر کار.
راوی: همسر بزرگوار شهید
نظر
ارسال نظر برای این مطلب