ماشین را پارک کردم جلوی بیمارستان. گردوخاک از زیر چرخهای ماشین بلند شد. همراه حاجقاسم برای سرکشی به بیمارستان رفته بودیم. بیمارستان پر بود از مجروحهایی که از درد ناله میکردند. بعضی که حالشان بهتر بود با دیدن حاجقاسم تکانی به خود میدادند. بدحالترها اصلا حواسشان به اطراف نبود و از شدت درد به خود میپیچدند و میلههای کنار تخت را فشار میدادند. همه تختها پر بودند و برخی از مجروحها روی زمین دراز کشیده بودند. حاجقاسم از کنار هرکس رد میشد احوالپرسی میکرد و میپرسید کموکسری دارند یا نه تا اینکه نگاهش به چند مجروح با لباسهای عراقی افتاد. آنها روی زمین افتاده بودند و آه و ناله میکردند. کسی بهشان توجه نکرده و زخمهایشان در حال خونریزی بود. حاجقاسم با دیدن آنها برافروخته شد. رو کرد به مسئول بیمارستان. مجروحهای عراقی را نشان داد و با لحن تندی گفت: «این چه وضعشه؟ اینا دشمنن که باشن. الان دیگه اسیرن. نباید بهشون رسیدگی بشه؟» مسئول بیمارستان سکوت کرد و پاسخی نداد. باز هم همراه حاجقاسم به ملاقات بیماران ادامه دادیم. زمانی که حاجی داشت با یکی از مجروحان خوشوبش میکرد، مسئول بیمارستان مرا کشید کنار و گفت: «به حاجی بگو این عراقیا رو یه راست از خط آوردن. نه پست امداد خط، نه بهداری اهواز و نه فرودگاه هیچکدوم امداد اولیه ندادن بهشون. همین الان تحویلشون گرفتیم.» وقتی ملاقات تمام شد و سوار ماشین شدیم تا برگردیم، جریان عراقیها را به حاجقاسم گفتم. حاجی معطل نکرد. بلافاصله از ماشین پیاده شد و به طرف مسئول بیمارستان رفت. مسئول بیمارستان که از بازگشت حاجقاسم جا خورده بود، ایستاد. حاجقاسم دستهایش را روی شانه او گذاشت. از داخل ماشین صحبتهایشان را نمیشنیدم؛ ولی وقتی دیدم حاجی پیشانی مسئول بیمارستان را بوسید، مطمئن شدم که از او عذرخواهی کرده است.
فاطمهالسادات شهروش
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب