مطالب

روزی که هیچ کاری باقی نماند


پنج شنبه , 17 مهر 1404
روزی که هیچ کاری باقی نماند
۲۲ بهمن هرسال برای ما و بچه‌های پایگاه یعنی یک هفته پر ازکارهای تمام‌ناشدنی. همراه با بی‌خوابی و خستگی. پایگاه ما یک هفته مانده به راهپیمایی تمام شبانه‌روز درگیر و مشغول کار بودیم. آماده کردن جایگاه سخنرانی، نصب پرچم‌ها و بنرها، تمیزکاری، و خیلی کارهای دیگر که تا آخرین لحظه سخت کار می‌کردیم.
کارهایی مثل درست کردن چند غرفه‌ مخصوص بچه‌ها و تهیه‌ی آب و خوراکی. همیشه یک کوه کار داشتیم و همیشه هم شب‌های آخر خسته و کلافه می‌نشستیم روی جدول‌ کنار خیابان، و با خودمان می‌گفتیم که با این همه چرا هنوز هم کار عقب مانده هست. و از روی ناچاری می‌خندیدیم که مثل همیشه تا دقیقه نود باید مشغول جمع‌وجور کردن خیلی چیزها باشیم.
دی ماه 1398 با شهادت سردار سلیمانی زمستان سردتر از همیشه بر جانمان نشسته بود. جوری که بلافاصله بعد از مراسم عزاداری سردار نفمیدیم چطور به بهمن‌ماه رسیدیم.
بهمن 1398 فرق داشت. هنوز خیلی تا ۲۲بهمن وقت داشتیم. اما دست و دلمان هم به هیچ کاری نمی‌رفت. آنقدر غم زده و بی‌انرژی بودیم که فقط دلمان می‌خواست بنشینیم به در و دیوار شهر زل بزنیم و گریه کنیم.
به موعد راهپیمایی که نزدیک‌تر می‌شدیم چیزهایی می‌دیدم که سابقه نداشت. مردم و خصوصا اهل محل و آن‌هایی که خانه‌هایشان در مسیر راهپیمایی بود خودشان به خیابان‌ها آمدند، و شروع کردند به انجام کارها. همه چیز داشت درست و هماهنگ پیش می‌رفت. انگار یک نفر به همه‌شان گفته بود که باید چه کار کنند.کسی حرفی نمی‌زد، بحث و جدلی نبود هیچ اختلاف نظری برای چگونگی انجام کارها نبود. همه در سکوت مشغول کار خودشان بودند. و عجیب که هر کاری داشت به بهترین شکل جلو می‌رفت.
پیرمردها با دست‌های لرزان بنرها را بالا می‌بردند و جوان‌ها روی داربست‌ها پرچم‌ها را نصب می‌کردند. کار ساخت جایگاه سخنرانی خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکنیم تمام شده بود. خانم‌های محل هم آمده بودند و داشتند خیابان و پیاده‌رو‌ها را تمیز می‌کردند، و وسایل پخت و پز و مواد اولیه هم توی غرفه‌ها آماده بود. اما یک چیز دیگر با سال‌های قبل فرق داشت. اینکه چهره‌ها غمگین و چشم‌ها نم‌دار از اشک بودند. اما دست‌ها انگار قدرت کار کردنشان را از جای دیگری آورده بودند.
صبح روز ۲۲بهمن که آمدم پایگاه، هیچ کار نیمه‌تمام و عقب مانده‌ای نمانده بود. محمد از بچه‌های قدیمی‌ پایگاه بود، و پایه‌کار همه مراسمات و برنامه‌ها. کناری ایستاده بود و با خیال راحت داشت جنب و جوش آدم‌ها را نگاه می‌کرد. رفتم کنارش و گفتم:
«در چه حالی محمد آقا؟» گفت:
«هیچی! می‌بینی که بیکارم!»گفتم:
«خداوکیلی امسال زیادی بیکار بودیما. اگر اصلا نبودیم هم مشکلی پیش نمی‌اومد..!»

سکینه تاجی


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

جایی برای ترس نمانده
یکشنبه , 20 مهر 1404

جایی برای ترس نمانده

نامه ای به رنگ خون و اشک
یکشنبه , 20 مهر 1404

نامه ای به رنگ خون و اشک

از سکو تا داربست
شنبه , 19 مهر 1404

از سکو تا داربست