مطالب

روبروی ایوان طلا


سه شنبه , 14 آذر 1402
روبروی ایوان طلا

با دشداشه عربی آمده بود مقرمان، نزدیک حرم امام علی علیه السلام. باورم نمی‌شد. پرسیدم: «حاجی چطور خودت رو به اینجا رسوندی؟» چطورش را نگفت ولی گفت: « اومدم این آمریکایی‌ها رو از نجف بندازم بیرون.»



از جنگ ایران و رژیم بعث چند سالی گذشته بود. آمریکا که نتوانسته بود با حمایت‌های مالی‌اش ایران را در این جنگ شکست دهد حالا قصد کرده بود عراق را بگیرد و بعد خودش مستقیماً وارد جنگ با ایرانش شود. شرایط سخت و بحرانی برای مردم پیش آمده بود و روز به روز پیشروی در شهرهای مهم عراق بیشتر می‌شد.



چند روزی بود نیروهای آمریکایی ریخته بودند توی نجف. زمزمه‌ها را می‌شنیدیم که می‌خواهند بیایند سمت صحن و معلوم نبود چه بر سر مرقد امیرالمومنین دربیاورند. آمریکایی‌هایی که هیچ چیز برایشان مهم نبود و ممکن بود دست به هر کاری بزنند. یادم آمد به چند مدت قبل که طرف آمریکایی گفته بود می‌خواهند صدام را از میان بردارند. عراقی‌ها که دل پری از صدام داشتند و او را قاتل شهدایشان می‌دانستند خوشحال شده بودند که با آن‌ها همراه شوند.



اما فقط حاجی خوب آن‌ها را می‌شناخت. نطق کوبنده‌ای کرد و گفت: «دشمنی ما با صدام معنایش این نیست که با آمریکایی‌ها دوست هستیم و بریم دست توی دستشون بذاریم و برای نابودی صدام با اونا همراهی کنیم… .» همه از حرفی که زده بودند شرمنده شدند.



به گنبد آقا نگاه کردم و ترس به دلم هجوم آورد. اگر وارد حرم می‌شدند و بی‌حرمتی می‌کردند دیگر راه برای بی‌حرمتی به بقیه حرم‌ها هم باز می‌شد و شرمندگی‌اش می‌ماند برای ما روز قیامت در پیشگاه رسول خدا. وارد حرم شدم و گوشه صحن آقا روبروی ایوان طلا نشستم. هنوز مظلومیت و غریبی آقا را بعد از سال‌ها می‌شد حس کرد. به خودشان متوسل شدم و کمک خواستم.



از حرم بیرون آمدم و به سوی مقر راه افتادم. یک لحظه آرام نبودم و در دلم غوغایی به پا بود. وقتی به مقر رسیدم دیدم خیلی از مجاهدان عراقی و حتی مردم عادی برای دفاع و حفاظت از حرم آمده‌اند. اما نمی‌دانند چه کنند و از کجا شروع کنند. دستور دادم فعلا منتظر باشند تا خبرشان کنم. نیاز به یک فرمانده کاربلد را با تمام وجود حس می‌کردم و انگار خودم هم منتظر بودم.



در دفترم نشسته بودم که حاجی بی‌خبر وارد شد. احساس می‌کردم دارم خواب می‌بینم. دست و پایم را گم کرده بودم. اما حاجی دقیق می‌دانست چه باید کند. اول از همه فرماندهان عراقی را شناسایی کرد و راه گذاشت جلوی پایشان. با مدیریتش گروه‌های مختلف مقاومت را هم آورد پای کار. همه که دست به دست هم دادند شر نیروهای آمریکایی برای همیشه از سر مردم نجف و حرم‌ها کم شد.



رقیه بابایی
۰


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

دختر عزیز من آرامش من فدای آرامش آنان
سه شنبه , 25 اردیبهشت 1403

دختر عزیز من آرامش من فدای آرامش آنان

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
دوشنبه , 24 اردیبهشت 1403

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان

ای چشم تو شیشه عمر من...
شنبه , 22 اردیبهشت 1403

ای چشم تو شیشه عمر من...

تلاش مذبوحانه
جمعه , 21 اردیبهشت 1403

تلاش مذبوحانه