مطالب

روایت موازی شهادت سردار و شهادت سید حسن نصرالله


پنج شنبه , 6 دی 1403
روایت موازی شهادت سردار و شهادت سید حسن نصرالله
«آشنایی من با حاج قاسم به سال ۱۹۹۲ میلادی برمی‌گردد، هنگامی‌که حاج قاسم فرمانده‌ی نیروی قدس شد به لبنان آمد. ایشان منتظر نشد ما به ایران برویم و به او تبریک بگوییم، ایشان خودشان به لبنان آمد، و با رهبران مقاومت، روابط ویژه‌ای را پایه‌گذاری اساسی کرد، خیلی سریع با ما خودمانی شد، خیلی سریع عربی یاد گرفت.
همیشه با شادی ما شاد و با ناراحتی ما ناراحت می‌شد. رابطه‌اش با ما اینگونه بود. واقعا این روابط یک نمونه‌ی برجسته است، به جای آنکه ما سراغش برویم، او همیشه نزد ما می‌آمد. وقتی او فرمانده‌ی نیروی قدس سپاه شد، نیاز نبود ما برویم و همواره حضور داشت.»
این ها صحبت‌های سید حسن‌نصر‌الله در هفتم شهادت حاج قاسم است.

داستان آشنایی مردان خدا، روزی به روایت خودشان و امروز به روایت ما جامانده‌ها.
طبق عادت کانال های خبری نه چندان زیاد ایتا و تلگرام را را بالا و پایین می‌کنم. خط خبری همه‌شان حمله به ضاحیه جنوبی بیروت است. زیر لب چندتا لعنت نثار اسرائیل می‌کنم و دوباره همان سوال های همیشگی به ذهنم هجوم می‌آورند؛
«تا کی قرار است اوضاع این‌گونه باشد؟»
«بعد از غزه و لبنان نوبت کدام کشور است؟» و این‌که «حالا چه کاری از ما برمی‌آید؟»
گوشی همراه را کنار می‌گذارم و سرم را به کتابی که روی میز است گرم می‌کنم.
محمد از اتاقش بیرون می‌آید. همان‌طور که دنبال کنترل تلویزیون می‌گردد می‌گوید: «میگن هدف حمله اسرائیل مقر حزب الله بوده» بدنم سست می‌شود اما خودم را نمی‌بازم.
می‌گویم: «اسرائیل غلط کرده. مگه الکیه؟ این شبکه‌های خبری هم چرت و پرت زیاد میگن.»
می‌خواهم دوباره مشغول کارهایم شوم اما نمی‌شود.
یاد خاطره سید از شب ترور حاج قاسم می‌افتم، که در کتاب متولد مارس خواندم.
گویا حوادث دنیا مدام در حال تکرار است؛ و میان آدم‌ها دست به دست می‌گردد. حالا همان نگرانی‌های سید برای حاجی سهم دل‌های ما شده.
سید در آن شب تلخ خبر فوری زیرنویس شده تلویزیون را دنبال می‌کرده است. من هم ناخوداگاه می‌روم جلوی تلویزیون که حالا شبکه خبر را نشان می‌دهد می‌نشینم. با این‌کار خیالم جمع است که خبری را از دست نمی‌دهم. خبرهای زیر نویس را می‌خوانم.
بعد سید شک برش می‌دارد که نکند لحظه انفجار فرودگاه بغداد حاجی در فرودگاه بوده و برای تایید صحت و سقم خبر، تماس می‌گیرد با رابطانش تا ببیند قضیه از چه قرار است. من اما باید بنشینم پای تلویزیون تا راست و دروغ خبرها برایم معلوم شود.
خبرها می‌گویند هدف حمله اسرائیل مقر حزب‌الله بوده اما هنوز بیانیه از دفتر حزب الله صادر نشده است.
فکر اینکه شاید سید حسن نصرالله در آن مکان نبوده، امیدوارم می‌کند. مثل ایشان که وقتی فهمیده بود ساعت پرواز حاجی، ۶ عصر بوده کمی آرام شده بود.
دوباره چرخه انتظار و بی‌خبری برای سومین بار در سال چهارصد و سه شروع می‌شود.
فکرها بی‌هوا می‌آیند و می‌روند.
از تلخ‌ترین تا شیرین‌ترین، بی هیچ نظم و ترتیبی.
خیالات تلخ؛ می‌خواهم با پشت دست به دهانشان بکوبم و بگویم گورتان را گم کنید و دو دستی بچسبم به خیالات شیرین. ولی هیچ کدام از این کارها را نمی‌توانم انجام دهم. فکرها به اختیار خودشان می‌آیند و به دل‌بخواه خود می‌روند. و من مثل عروسک جادو شده‌ای در دستان دخترکی بازیگوش، به هر سو کشیده می‌شوم
خبرها می‌گوید هشتاد بمب یک تنی در حوالی مقر حزب الله فرود آمده‌اند!
تصور یک تن بمب برایم آسان نیست اما می‌دانم که وقتی تعدادشان به هشتاد هم برسد، یعنی خیلی خیلی زیاد. با دو دوتا چهارتا می‌شود مطمئن شد که این حجم از مواد منفجره بعید است که از پس هدفشان برنیامده باشند. می‌تواند به معنای پایان کار باشد.
سید هم وقتی فهمیده بود پرواز حاجی تاخیر داشته و به جای ۶ عصر، شب انجام شده است، دیگر مطمئن می‌شود که حاج قاسم شهید شده است. اما اطلاعات من کجا واطلاعات سید کجا. به خودم نهیب میزنم. «هیس! دنیا کی طبق دو دوتا چهارتای ما آدم‌ها پیش رفته که این، بار دومش باشد.»
دوباره کانال‌های خبری را بالا و پایین می‌کنم و منتظر می‌شوم تا با تکذبیه‌ای شاد شوم. خبری که دل‌خواهم باشد نمی‌بینم.
کارهای روی زمین مانده از جا بلندم می‌کنند. دنیا منتظر آرزوهای ما نمی‌ماند. باید زندگی کرد و پیش رفت. شب را با همین تشویش‌ها به صبح می‌رسانم. این پا و آن پا میکنم که زمان بگذرد.
بعد از ظهر جلسه اول کلاس فلسفه است و حضور در برنامه‌ی افتتاحیه اجباری است. در یخچال را باز می‌کنم تا لقمه‌ای از کوکوی دیشب بگیرم و با خودم ببرم. دل و دماغش را ندارم. در یخچال را می‌بندم و می‌روم سراغ لباس‌ها. دفترچه و خودکار را توی کیف می‌گذارم و زیپش را می‌کشم. قبل از رفتن کنترل تلویزیون را برمی‌دارم و دکمه قرمز رنگش را می‌فشارم. تلویزیون روی همان شبکه خبر مانده است. اتفاقات اخیر و حمله دیشب به ضاحیه بیروت را تحلیل می‌کنند. نفس راحتی می‌کشم و از جایم بلند می‌شوم. می‌خواهم کیفم را روی دوشم بیندازم که مجری شبکه خبر می‌گوید؛
توجه شما را به خبری که هم اکنون به دستم رسید جلب می‌کنم.
و خلاصه خبرش این است؛ «سید حسن نصرالله در کنار حاج قاسم و باقی دوستان و یاران شهیدش فصل جدیدی از زندگی را آغاز کرده است.»
نویسنده : زهرا شفیعی سروستانی


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب