حلب شهر آبادی است در سوریه. یعنی بود. یکی از کهنترین شهرهای منطقۀ شرق آسیا و از پایگاههای مهم رشد تمدن اسلامی که در شمال سوریه واقع شده و پایتخت تجاری، صنعتی و فرهنگی این کشور بهشمار میرود یا بهتر بگوییم میرفت. از نظر جغرافیایی در پنجاه کیلومتری مرز ترکیه و بر سر راههای زمینی بین فرات و دریای مدیترانه، آناتولی و شبه جزیره عربستان قرار دارد. همچنین چندین پایگاه نظامی و امنیتی مهم در مناطق مختلف آن ساخته شده است. این شهر پر جمعیتترین شهر سوریه است که در سال ۲۰۱۰ و قبل از شروع جنگ داخلی این کشور، چهار میلیون جمعیت داشته است. شاید هیچ کدام از این چهار میلیون نفر گمان نمیکردند روزی شهر تاریخیشان تبدیل به صحنۀ نبردهای چریکی شود.
اواخر دی ماه ۱۳۹۰شعلۀ جنگ داخلی علاوه بر دمشق به زندگی مردم در دیگرهای شهر سوریه هم کشیده شد. حتی به حلب در ۳۵۰ کیلومتری پایتخت. شهری که به خاطر موقعیت استراتژیکش، طرفهای درگیر، جنگ آن را «مادر جنگها» یا «استالینگراد سوریه» نامگذاری کردند. نیروهای مخالف، حلب را به عنوان پایتخت انتخاب کرده بودند و همۀ عملیاتهایشان را از آنجا راهبری میکردند. وسعت حملات زیاد بود. سوریه از ایران تقاضای کمک کرد. نیروی قدس به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی مسئول پروندۀ سوریه و عراق شد تا با حضور مستشاران نظامی ایران انسجام قوای از هم پاشیدۀ نظامی این کشورها را به آنها برگرداند و منطقه را از حضور نیروهای دست نشانده و متجاوز داعش و متحدانش پاک کند.
حاجقاسم قدری خیالش از دمشق که راحت شد نیروها را با خودش آورد و آمد حلب. برنامهاش این بود اول جنوب حلب بعد شمال آن یعنی مناطق نُبُل و الزهرا و دست آخر خود حلب را آزاد کند. نیروهای مقاومت چندین بار برای آزادی این شهر تلاش کردند اما نتیجه نگرفتند. تا اینکه سال ۹۵ بعد از آزادسازی نُبل و الزهرا دوباره رفتند سراغ آزادسازیاش.
بعد از عملیات پاکسازی جنوب حلب، دشمن راه را از پشت سر بر نیروهای مقاومت بست. یعنی جادۀ جنوب خَناسر به اسقیا را. و این یعنی نیروهای جبهۀ مقاومت به محاصرۀ دشمن درآمدند. نه غذا میآمد، نه آذوقه و مهمات و نه سوخت و نیرو. تنها راه ارتباطی هلیکوپتری بود که در تاریکی شب با هزار سختی با خودش یک سری امکانات میآورد و میرفت. حاج قاسم فرماندهی منطقه را بر عهده گرفت. یعنی شخصاً در میدان نبرد حاضر شد. جبهۀ خناسر را خودش در دست
گرفت و اثریا را به سردار اسدی که به ابواحمد معروف است سپرد. هیچ منطقهای نبود که قبل از نیروها خودش آنجا نرفته باشد. تا خودش نمیرفت برای شناسایی طرح عملیات را نمیریخت.
یک روز توی گرگ و میش اول صبح بعد از نماز صبح حاجی، آقا محمود چهارباغی فرماندۀ توپخانه را صدا کرد که با هم بروند گشت توی منطقۀ خناسر. آقا محمود پرسید: «خناسر؟ دشمن هنوز آنجاست، نصفش ما هستیم و نصفش دشمن!» حاجی پرسید میترسی؟ و جواب نه آقا محمود را که شنید با هم راه افتادند. نیروهای مقاومت زیر تیررس مستقیم دشمن بودند اما حاجی بی اعتنا رفت توی دل چنین شرایطی. میدانست بچهها برای مقاومت و پیشروی نیاز به تقویت روحیه دارند برای همین خودش رفت وسط آتش. تا حاجی وارد شد همه با خوشحالی به هم خبر میدادند بچهها حاج قاسم آمده. حاج قاسم آمده. حاجی به همهشان سر زد و خدا قوت گفت. دیدار حاجی همان و انگیزه گرفتن نیروها همان. در تمام مدت محاصره حاج قاسم پایش را از منطقه بیرون نگذاشت چون نمیخواست نیروها خبر نبودنش را بشوند و روحیهشان را از دست بدهند و باعث شکست شود. شاید هر فرماندۀ دیگری بود سوار هلی کوپتر میشد جانش را بر میداشت و از محاصره بیرون میرفت اما سردار تمام آن روزها کنار مردم و نیروها ماند تا با طراحی عملیات محاصره را بشکند و هم دشمن را عقب براند و هم راه رسیدن مهمات و امکانات و آذوقه به جنوب حلب را باز کند. کارش هم درست بود چون توانست بعد از پانزده روز حلب را آزاد کند.
برای نُبل و الزهراء هم دقیقاً همینطور بود. حاجی جزء اولین کسانی بود که آمد توی این شهرکها. همان موقع هم به آقا محمود گفت: «برویم نُبُل؟» و از لابهلای درختان زیتون سوار شدند و رفتند. مردم این مناطق که سالها در محاصره بودند وقتی فهمیدند ایرانیها آمدهاند اول باورشان نمیشد حاج قاسم هم همراهشان است. بعد که دیدند خبر راست است و آمده مدام سراغش را میگرفتند. دلشان میخواست زودتر ببینندش. سردار تا توانست به خانههایشان سر زد. توی کوچهها دست روی سر دخترکان و پسرکان میکشید و بهشان شیرینی و شکلات میداد. شادی را میشد در حرفها و حرکات مردم دید. چنین رفتاری فقط از یک فرماندۀ مردمی برمیآمد. حاج قاسم مثل ژنرالهای آمریکایی نبود که شبانه و دزدکی با هواپیمای چراغ خاموش بیاید توی منطقه. جایش توی دل مردم بود.
برایش مهم بود حتماً خودش توی بیسیم رمز عملیات را اعلام کند. نه به خاطر نفسش که برای روحیه گرفتن نیروها و ترساندن دشمن. خیلی مراقبت میکرد از جان نیروها و به فرماندهان هم خیلی توصیهشان میکرد. اما خودش آدم نشستن توی نقطۀ امن و دستور دادن نبود در حالیکه رسم است توی دنیا ژنرالها در محلهای امن پشت جبهه به نیروهایشان فرمان پیشروی میدهند.
یکبار داعشیها به صورت آنلاین اتاق عملیاتشان را روی تلکسهای خبری دنیا قرار دادند و گفتند قصد فتح حلب را دارند. چندین شبانهروز از هیچ روشی فروگذاری نکردند. جهنمی زدند، خمپاره زدند، انتحاری زدند، با کامیون، وانت و موتور عملیات کردند، اما نشد، نتوانستند. بچههای ایرانیِ مقاومت نگذاشتند یعنی. و این اولینباری بود که رسماً به همۀ دنیا اعلام کردند شکست خوردهاند. بچهها نمیدانستند بعد از این قرار است چه اتفاقی بیفتد. حاج قاسم باید برمیگشت ایران. آقا محمود از ایشان پرسید پس تکلیف اینجا چه میشود؟ حاجی با اطمینان خاطر گفت کار تمام شد. چون اینها بعد از شکست به جان هم میافتند تا یکی آن را گردن بگیرد. این میگوید تقصیر تو بود آن میگوید تو مقصر بودی. دو روز بعد همین هم محقق شد و شاید همین شکاف، شکستشان را قطعی کرد.
اسم جنگ که میآید خیال ما میرود سمت دشت و بیابان و سنگر و خاکریز و جبهه. ولی جنگ حلب جنگ توی شهر بود. شهری که مردمش هنوز توی خانههایشان بودند. تمام تلاش نیروهای مقاومت این بود که مردم را جوری به پناهگاهها منتقل کنند که آسیبی بهشان نرسد. جابهجایی مردم به خصوص زنان و کودکان کار سختی بود. یک روز موقع همین جابهجاییها زن بارداری پشت وانت وضعحمل کرد. علاوه بر این رساندن مایحتاج و آذوقه به مردم حلب هم خودش شکل دیگری از نبرد بود. با اینحال حاج قاسم به نیروهایش سپرده بود اجارۀ تکتک خانههایی که در شهر حلب در آنها مستقر شدهایم بدهید نکند صاحبخانهها ناراضی باشند.
حاج قاسم به تمام نیروها به خصوص بچههای توپخانه گفته بود حواستان باشد گلولههایتان به جایی نخورد که مردم هستند. کار بسیار سختی بود. داعش از مردم به عنوان سپر انسانی استفاده میکرد. باید طوری شلیک میکردند که به دشمن بخورد و به مردم نه. حلب کوچه به کوچه و خانه به خانه آزاد شد. با فرماندهی مردی که پانزده روز در محاصره ماند اما شهر را به دست آورد و دل دنیایی را آرام کرد.
زینب خزایی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب