می گویند آدم ها را از رفیقشان بشناس. انگار هر آدمی حرف های نگفته ای دارد که رفیقش به ما می گوید. رد پوتین های حاج احمد را که می گیرم می رسم به حاج قاسم. انگار خاک دل این دوتا آدم را از یک جا برداشته اند. انگار روی لباس رزم جفتشان غبار یک جاده نشسته. حتی گاهی فکر می کنم آن عمق توی چشم هایشان حال مشترکی دارد.
حاج احمد را با نجف می شناسند. نجف، اهل وعیال حاجی بود. رفیقش می گوید :« نجفی که حوزه علمیه متحرکی بود و هزاران مدافع دین را در خود جای داده بود.»سردار، حرف از لشکر نجف می زند. جایی که به فرماندهی حاج احمد، هشت سال لرزه به اندام دشمن می انداخت و نیروهای زبده ای به خیل سربازان امام زمان افزود.
حاج احمد بعد از لشکرنجف، یک سالی هم فرماندهی قرارگاه امام حسین را به عهده گرفت و هفت سالی هم قرارگاه حمزه پذیرای این مهمان عزیزش بود. حاجی گرچه صاحب خانه بود اما عین مهمان ها زود رفت. سال ۸۴ وقتی گره پوتینش را محکمتر می بست هیچ کس فکرش را نمی کرد این مرد آستین لباسش به پر فرشته ها ساییده، رفتنی شده. آنقدری خوب می خندید که هنوز هم هرعکسی از او می بینم درست عین سردار، انگاری که زنده است. چشمهایش جایی فراتر از یکی دومتر جلو را می بینند. افق نگاهش تا قدس میرود. همانطور که سردار سلیمانی چشم به فرداهای امت اسلامی داشت. این سردار نجف آبادی، یکی از ارکان نظام بود. هر ناممکنی را با دست خیبری اش انجام داده بود. حضرت آقا، در پاسخ به فرزند شهید که از برآورده شدن انتظار رهبری می پرسند می فرمایند : «بله ، خیلی. من کارهای بزرگی را به عهده ایشان محول کردم، کارهایی که به همه نمیدادم و اطمینان نمیکردم، ایشان با بهترین وجه آنها را به انجام میرساند. روزی که من یکی از این مأموریتها را به ایشان محول کردم، بعضیها بودند در سپاه باور نمیکردند ایشان بتواند این کار را انجام بدهد اما ایشان رفت و و به بهترین وجه آن را انجام داد. ایشان جزو بهترینهای من بود.»
رفیق از رفیقش که یاد می کند درد فراق را با گفتن از حسنش التیام می دهد. همانطور که سردار سلیمانی از حاج احمد طوری یاد میکرد انگار که همیشه و در هر لحظه باهم بوده اند :« احمد عزیز، احمدی که وقتی در جلسهای بود اطمینان در آن حاکم و غیابش نقصی بزرگ در قرار داشت. مردی که مشارکتش در نبردی موجب استحکام عمل و تضمین پیروزی بود، مجاهد بزرگی که فاتح خرمشهر بود. مردی که رقابیه را درنوردید. مردی که بارها با حکمت و شجاعتش دشمن را به تحقیر انداخت.»
سال ۵۹ حاج احمد راهی کردستان شده بود تا دشمن داخلی انقلاب را سرکوب کند. حاجی از آن نیروهایی بود که بصیرت و تدبیر را توامان داشت وهمین امر او را انتخابی مناسب برای سرکوبی این جنگ می کرد. سال سی وهفتم شمسی وقتی نجف آباد، صدای گریه شیرپسری نوزاد را شنید، دنیای استکبار هنوز خبرنداشت چه به سرش آمده. سالها بعد وقتی جبهه های جنوب لبنان را درمی نوردید، تازه کم کم راز این تولد نورانی آشکار شد. عملیات حصر آبادان وقتی رژیم بعث را عقب راندیم، حاج احمد یک تنه سپاه ما بود. عین رفیقش. گرچه خیل زود، دیماه ۸۴ تنهایمان گذاشت اما سردار یک لحظه یاد حاج احمد را از خاطرش نشست. هرجا که رفت یاد رفیقش را مثل همان ستاره های لباس سپاهی با خودش برد و عطر این یاد در تمام حرف هایش بود.
حیف بود زود برود حاجی. خیلی حیف بود ، همانطور که حضرت آقا در مراسم تشییع سال ۸۴ می فرمایند : دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکی اینکه دعا کنید من روسفید بشوم، دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم. گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همهتان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزی که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایستهی شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتی این جمله را گفتم، چشمهای شهید کاظمی پُرِ اشک شد، گفت : انشالله خبر من را هم بهتان بدهند.
حاجی، سلام ما را به سردار برسان. بگو این روزها قدس،حال غریبی دارد.
نویسنده : حکیمه سادات نظیری
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب