مطالب

دوباره یتیمی


پنج شنبه , 11 بهمن 1403
دوباره یتیمی
وارد بانک می‌شوم. مستقیم رفتم سمت میز رئیس شعبه. مشغول صحبت با تلفن است. برای جواب سلامم، سرش را هم تکان نمی‌دهد. کمی این پا و آن پا می‌شوم. با صدای معاون بانک می‌چرخم چشت سرم. آنقدر پاسکاریم کرده بودند، فامیلم را به خاطر داشت. ولی فقط همین را از من به یاد دارد. درباره وامم هیچ نمی‌گوید. آشفته گفتم.
«سلام علیکم، یه وام ازدواج که مدارکش کامله، سه ماه اومدم و رفتم انقدر معطلی داره پدر آمرزیده؟!» لبخند می‌زند و می‌شود عذاب روحم.
«من که عرض کردم خدمتتون باید بودجه بیاد.» لحنم طلبکار می‌شود.
«شما که راست میگین. زندگی جوونا که براتون اهمیتی نداره. بودجه هم که واسه از ما بهترونه.»
حرف‌هایم به مذاقش خوش نمی‌آید. می رود سمت میزش.
«حالا شما هر جور می‌خوای فکر کن. بودجه بیاد بهتون پیامک میدیم.»
دست از پا دراز‌تر آمدم بیرون. سمانه درکم می‌کرد. دختر قانع و بسازی بود. می‌دانست برگزاری مراسم عروسی چقدر برایم سخت و هزینه‌هایش کمرشکن است. از همان اول گفت.
« یک سفر کربلا برای شروع زندگیمون کافیه.»
دوست داشتم عروسی مختصری بگیرم. اما همان مختصر هم از توانم خارج شده بود.
نمی دانستم چه موقع از شب است یا صبح. حالت خواب و بیداری بود. آشفتگی‌های فکریم نمی‌گذاشت راحت بخوابم. چشم‌هایم بسته است. نمی‌دانم ساعت چند است. دستم را می ‌کشم دور و بررختخواب.
زیر بالش پیدایش می‌کنم. یک چشمم را باز می‌کنم. علامت پیامک بالای صفحه تلفن همراهم از حسین متعجبم می‌کند. حسین پاسدار است. اجیر می‌شوم، با خواندن پیامک شوکه وسط رخت‌خواب می‌نشینم.
جمله‌ی کوتاه پیامک را چند بار می‌خوانم. توان حلاجیش برایم سخت است. باور نیم‌کنم. بعد از دقایقی مات و مبهوت ماندن از اتاق بیرون می‌روم.
این‌بار هم آخرین نفری هستم که بیدار شده‌ بودم. کانال تلویزیون روی شبکه خبر است. همه اعضای خانواده مثل خودم شوکه نشسته‌اند جلوی تلویزیون. پخش صدای محزون قرآن با آن تصویر شهید به همم می ریزد.. هیاهوی اطرافم بی‌صدا می‌شود. گریه‌های آرام مادرم با دست به دست کردن عکس‌های سردار شهید در فضای مجازی من را به دنیای واقعی می‌آورد.
صدای اذان صبح می‌پیچد توی گوشم. نمازم را با همان پریشانی ادا می‌کنم. تکیه می‌دهم به پشتی و و تا طلوع صبخ همانطور گیج و مبهوت خیره به تلویزیون می‌مانم. آن‌قدر که چشم‌‌هایم به نم اشکی گرم نمی‌شوند. کم‌کم تماس‌های تلفن همراهم شروع می‌شود. همه یک سئوال می‌پرسیدند. سئوالی تکراری که هر بار غمش را بیشتر به رخم می‌کشید. نمی‌دانم تماس سوم است یا چهارم. حواسم به نام مخاطب نیست. تماس را وصل می‌کنم. او هم آن سئوال تکراری را می‌پرسد.
«خبر داری سردار شهید شده؟»
با پیچیدن صدایش در گوشم، آرام صاف می‌شوم. بغض پیچیده توی گلویم. نمی توانم حرف بزنم. ادامه می‌دهد.
«دیدی دوباره یتیم شدم؟»
«سمانه‌جان آروم باش. شهادت آرزوی سردار بود. مثل پدر خودت.» صدایش از گریه می‌لرزد.
«بعد شهادت بابام حاج قاسم گفت من مثل پدرتم، ولی الآن دیگه...»
نمی‌تواند ادامه دهد. من هم کم‌کم بغضم را رها می‌کنم. چشم‌هایم گرم می‌شوند.
مدتی با اندوه به عکس سردار زل می‌زنم. لبخند محوی روی لب‌هایم می‌نشیند. سرداری که تازه به جمع دوستان شهیدشان پیوسته‌ است. دلم نمی خواهد به وام و مراسم عروسی فکر کنم. انگار خودم هم یتیم و بی کس شده‌ام.


طاهره بابایی


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

دشنام به دشمن
پنج شنبه , 11 بهمن 1403

دشنام به دشمن

از چشم هایش می هراسند
چهارشنبه , 10 بهمن 1403

از چشم هایش می هراسند

کاری که مایه‌ی روسیاهی آمریکا شد
چهارشنبه , 10 بهمن 1403

کاری که مایه‌ی روسیاهی آمریکا شد