من اینطور گمان میکنم که اعتبار یک خبرنگار به آدمهایی است که از آنها مصاحبه گرفته. طوری که هر جا رفت بتواند سرش را بالا بگیرد و بگوید: «بزرگترین و محبوبترین شخصیت نظامی کشور مقابل من نشست و به سوالهایم پاسخ داد.» اما حالا سرم پایین است واشکهایم روانه. مثل بچهها که بهانه چیزی گرفتهاند و حتی بهتر از آن چیز هم دیگر نمیتواند آرامشان کند.
هوایی خنک از میان نخلهای سربلند شادگان میوزد و پرچم موکب حاج عوفی در مقابلم با مداحی باسم کربلایی بر سر و سینه میزند. محرم نیست اما با سیلی که در خوزستان آمده دوباره موکبها برپا شد و عزای مردم شریفی را گرفت که زندگیشان را آب برد و ویران شد. شنیدم سردار سلیمانی خودش را به خوزستان رسانده و امشب مهمان شادگان است. حالا وقتش رسیده بود برسم به چیزی که شب و روز برایش وقت گذاشته بودم و دنبالش بودم. چیزی که هر چه جلوتر میرفتم و پیگیرش میشدم گرهاش محکمتر میشد و دست به سرتر میشدم. اما من دست بردار نبودم. باید میرسیدم به سردار و مصاحبهام را انجام میدادم.
همراه فیلمبردار شبکه راه افتادیم و رسیدیم به موکب. کمی تصویر گرفتیم و با خادمها مصاحبه کردیم تا وقتی که دیدیم سردار به همراهی چند نفر وارد موکب شد و شروع کرد به احوالپرسی با تک تک خادمها. میکروفون را روشن کردم و سریع جلو رفتم و درخواست مصاحبه کردم. حاجی لبخند زد. عذرخواهی کرد و گفت: «معذورم! اما شما دلخور نشو دخترم…» و رفت. بیاختیار گریهام گرفت و از موکب زدم بیرون. یکی از خادمها دوید پشت سرم و گفت: «خانم گریه نکنید. حاجی این انگشتر رو دادن که بدم به شما.» ذوق کردم ولی راستش طمع مصاحبه رهایم نمیکرد. انگشتر را نگرفتم و گفتم: «من به شبکه قول دادم که مصاحبه بگیرم.»
نگاهم هنوز به عزاداری پرچم است و اشکهایم بند نمیآید. سرافکنده میروم سمت ماشین گروه که سوار شوم و مثل دفعههای قبل دست خالی برگردم. یکباره خودرویی جلوی پایم توقف میکند و سردار از کنار پنجره سرش را کمی جلو میآورد و میگوید: «دخترم میشه گریه نکنی. حالا بگو چی باید بگم.» اشکهایم را سریع با خوشحالی پاک میکنم و میگویم: «هر چی در حق این مردم باید گفته بشه.» فیلمبردار زود کادر را میبیندد. میکروفون را میگیرم جلوی حاجی.
بسم الله الرحمن الرحیم. انسان خجالت میکشه وقتی این مردم رو میبینه. دست و پای این مردم را باید ببوسیم. حتی اگر ببوسیم هم کار مهمی نکردهایم. مشکل الان سیل نیست. سیل تموم میشه میره. ولی باید توجه کنیم خوزستان و این مناطق و خصوصا مناطق عربی جزو بهترین مناطق ما و دژ مستحم مناطق ما هستند. همیشه باوفاترین مردم ما بودند. ما چطور میتونیم دین خودمون رو به این مردم ادا بکنیم؟ الحمدلله مردم ایران با یک حماسهای آمدند توی این میدان برای اینکه حداقل محبت خودشون رو به این مردم نشان بدن. اگر کاری نمیتونن بکنن یا کار بزرگی نمیتونن بکنن در مقابل این سیل اما میشه ابراز محبت کنند.
سردار در آخر نگاه پدرانهای میکند و میگوید: «خداوند انشاءالله شما را حفظ کند. موفق باشی دخترم.» ماشین دور میشود و من در امتداد نخلها سرم را بالا گرفتهام و کارم را تمام کردهام.
منبع: سلیمانی عزیز
نویسنده : رقیه بابایی
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب