صبح ساعت پنج از خانه بیرون زدم. با اتوبوس خودم را رساندم بیمارستان. لباسهای کارم را پوشیدم و مشغول ضد عفونی صندلیهای چرخدار شدم. همکارم ربیعی هم آمد؛ و نصف دیگر صندلیهای چرخدار را برداشت، و مشغول شد. ازش پرسیدم.
«این وام چی شد؟ پرسیدی برام؟»
ربیعی ماسک سفیدش را روی صورتش جابهجا کرد و گفت.
«وام قرضالحسنه میدن ولی دو سه ماهی طول میکشه.»
اسپری الکل را گذاشتم زمین. دو سه ماه زیاد بود. همین طوری هم چیزی نمانده بود صاحب خانه بیرونمان کند. آن روز تا ظهر با فکر و خیال و اضطراب گذشت.
ظهر رفتم انبار بیمارستان تا چک لیست ماهانهی مواد شوینده را بگیرم. مواد را چیدم در ترولی استیل تا ببرم به بخش زنان. ورودی بخش خانمی را دیدم که کفشهای چرم نوک تیز پوشیده بود. پالتوی بلند و چرمی هم تنش بود. به نظرم مضطرب و نگران آمد. در ساک نوزادی که دستش بود؛ دنبال وسیلهای میگشت. پتوی نوزادی صورتی که روی دستش بود افتاد زمین. رفتم جلو تا کمکش کنم. دستکشم را درآوردم و پتو را از زمین برداشتم. پتو را که جلویش گرفتم، چنگ انداخت به پتو و داد زد.
«چرا با دست کثیفت بهش دست زدی؟»
جا خوردم. گفتم.
«خانم دستکشم رو درآوردم. دستم تمیزه.»
کوتاه نمیآمد. داد میزد.
«تو میدونی من کیام که باهام بحث میکنی؟»
سر پرستار آمد و به زن تذکر داد در بخش داد و بیداد نکند. برگشتم سمت ترولی و هلش دادم توی بخش.
بغض گلویم را گرفته بود. ربیعی آمد کنارم و گفت.
«این خانمه، زن یکی از مسئولینه. دخترش واسه زایمان تو یه بیمارستان خصوصی نوبت داشته. نمیدونم چی شده مجبور شدن بیارنش اینجا. از صبح که اومده میپره به همه.»
چندتا صلوات فرستادم تا دلم آرام شود. حوالی عصر بود. اتاق به اتاق را تی میکشیدم. دیدم بین پرستارها پچ پچ افتاده. نوبت به نوبت میرفتند در اتاق یکی از مادرها، و برمیگشتند. دکتر ترکمن هم در اتاق بود و برایم عجیب بود؛ که چیزی به پرستارها نمی گوید. ربیعی آمد کنار دستم. یواش گفت.
«خبر داری که صبح یه نوزاد دوقلو به دنیا اومده تو بخش؟» گفتم.
«آره خدا نگهشون داره واسه پدر مادرشون.» ربیعی گفت.
«میدونی پدربزرگشون کیه؟» شانههایم را انداختم بالا. دوباره گفت.
«نوههای سردار سلیمانیان. بیا بریم تو اتاق دخترش ببینیمش.»گفتم.
«همون زنه که ظهر اوقاتمو تلخ کرد برام بسه. تو برو بهت خوش بگذره.»
ربیعی زیر لب «وا»کشیدهای گفت و رفت. توی دلم خیلی دوست داشتم سردار را ببینم ولی میترسیدم او هم مثل زنی باشد که صبح دیده بودم. یک ربع بعد همه پرستارها و دکترهای شیفت جلوی ایستگاه پرستاری جمع شده بودند. سردار از اتاق دخترشان آمدند بیرون، و کنار پرستارها ایستادند. یک موبایل توی دست ربیعی بود و منتظر بود تا همه جمع شوند و سلفی بگیرند. من رسیده بودم به نظافت انتهای بخش. تی را زدم توی سطل آب و کشیدم روی سرامیکهای سفید.
«سرکار خانم؟ شماهم تشریف بیارید در عکس ما باشید.»
سرم را گرفتم بالا. سردار دستش را دراز کرده بود سمت من و صدایم میزد. با شک پرسیدم.
«من؟!»
ایشان لبخند زدند و گفتند.
« بله خودتان. تشریف بیارید بزرگوار.»
اینکه میگفتند سردار یک چهره مردمی بود؛ حقیقت داشت. تی را تکیه دادم به دیوار و رفتم کنار پرستاران. به سردار سلام کردم؛ و ایستادم کنارشان. گوشهی مقنعهام را مرتب کردم. و ربیعی عکس را گرفت. دوباره به چهرهی سردار نگاه کردم؛ که با لبخند جواب همه را میداد. ربیعی سریع نامهای را از جیبش درآورد و داد به سردار. دیدم که سردار با حوصله به صحبتهای ربیعی گوش میداد. این همه تفاوت بین یک مسئول و دیگری؛ برایم جالب و عجیب بود.
رقیه پور حنیفه
«این وام چی شد؟ پرسیدی برام؟»
ربیعی ماسک سفیدش را روی صورتش جابهجا کرد و گفت.
«وام قرضالحسنه میدن ولی دو سه ماهی طول میکشه.»
اسپری الکل را گذاشتم زمین. دو سه ماه زیاد بود. همین طوری هم چیزی نمانده بود صاحب خانه بیرونمان کند. آن روز تا ظهر با فکر و خیال و اضطراب گذشت.
ظهر رفتم انبار بیمارستان تا چک لیست ماهانهی مواد شوینده را بگیرم. مواد را چیدم در ترولی استیل تا ببرم به بخش زنان. ورودی بخش خانمی را دیدم که کفشهای چرم نوک تیز پوشیده بود. پالتوی بلند و چرمی هم تنش بود. به نظرم مضطرب و نگران آمد. در ساک نوزادی که دستش بود؛ دنبال وسیلهای میگشت. پتوی نوزادی صورتی که روی دستش بود افتاد زمین. رفتم جلو تا کمکش کنم. دستکشم را درآوردم و پتو را از زمین برداشتم. پتو را که جلویش گرفتم، چنگ انداخت به پتو و داد زد.
«چرا با دست کثیفت بهش دست زدی؟»
جا خوردم. گفتم.
«خانم دستکشم رو درآوردم. دستم تمیزه.»
کوتاه نمیآمد. داد میزد.
«تو میدونی من کیام که باهام بحث میکنی؟»
سر پرستار آمد و به زن تذکر داد در بخش داد و بیداد نکند. برگشتم سمت ترولی و هلش دادم توی بخش.
بغض گلویم را گرفته بود. ربیعی آمد کنارم و گفت.
«این خانمه، زن یکی از مسئولینه. دخترش واسه زایمان تو یه بیمارستان خصوصی نوبت داشته. نمیدونم چی شده مجبور شدن بیارنش اینجا. از صبح که اومده میپره به همه.»
چندتا صلوات فرستادم تا دلم آرام شود. حوالی عصر بود. اتاق به اتاق را تی میکشیدم. دیدم بین پرستارها پچ پچ افتاده. نوبت به نوبت میرفتند در اتاق یکی از مادرها، و برمیگشتند. دکتر ترکمن هم در اتاق بود و برایم عجیب بود؛ که چیزی به پرستارها نمی گوید. ربیعی آمد کنار دستم. یواش گفت.
«خبر داری که صبح یه نوزاد دوقلو به دنیا اومده تو بخش؟» گفتم.
«آره خدا نگهشون داره واسه پدر مادرشون.» ربیعی گفت.
«میدونی پدربزرگشون کیه؟» شانههایم را انداختم بالا. دوباره گفت.
«نوههای سردار سلیمانیان. بیا بریم تو اتاق دخترش ببینیمش.»گفتم.
«همون زنه که ظهر اوقاتمو تلخ کرد برام بسه. تو برو بهت خوش بگذره.»
ربیعی زیر لب «وا»کشیدهای گفت و رفت. توی دلم خیلی دوست داشتم سردار را ببینم ولی میترسیدم او هم مثل زنی باشد که صبح دیده بودم. یک ربع بعد همه پرستارها و دکترهای شیفت جلوی ایستگاه پرستاری جمع شده بودند. سردار از اتاق دخترشان آمدند بیرون، و کنار پرستارها ایستادند. یک موبایل توی دست ربیعی بود و منتظر بود تا همه جمع شوند و سلفی بگیرند. من رسیده بودم به نظافت انتهای بخش. تی را زدم توی سطل آب و کشیدم روی سرامیکهای سفید.
«سرکار خانم؟ شماهم تشریف بیارید در عکس ما باشید.»
سرم را گرفتم بالا. سردار دستش را دراز کرده بود سمت من و صدایم میزد. با شک پرسیدم.
«من؟!»
ایشان لبخند زدند و گفتند.
« بله خودتان. تشریف بیارید بزرگوار.»
اینکه میگفتند سردار یک چهره مردمی بود؛ حقیقت داشت. تی را تکیه دادم به دیوار و رفتم کنار پرستاران. به سردار سلام کردم؛ و ایستادم کنارشان. گوشهی مقنعهام را مرتب کردم. و ربیعی عکس را گرفت. دوباره به چهرهی سردار نگاه کردم؛ که با لبخند جواب همه را میداد. ربیعی سریع نامهای را از جیبش درآورد و داد به سردار. دیدم که سردار با حوصله به صحبتهای ربیعی گوش میداد. این همه تفاوت بین یک مسئول و دیگری؛ برایم جالب و عجیب بود.
رقیه پور حنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب