مطالب

دعوت


سه شنبه , 7 تیر 1401
دعوت
اربعین رفته‌ها می‌دانند اربعین ۱۳۹۹ چه داغی روی دل زائرین گذاشت. جا ماندیم، خوشبحال همان چند هزار نفری که توانستند بروند. اما حالا کمتر از دوهفته مانده به اربعین ۱۴۰۰.
یکسال است نرفته‌ام. دلم طاقت ماندن ندارد. می‌نویسم: «حاج قاسم! دیدید تا بودید راه کربلا باز و امن بود و بعد رفتنتان بسته شد…»
و قسمشان دادم به همان حضرت ارباب تا امسال راه سفر را برایم باز کنند.  دلم گنجشکی بود که خودش را آنقدر به در ودیوار قفس کوبیده بود که دیگه نای حرکت نداشت.
سهمیه اربعین محدود است، پروازها کم است. امسال دیگر نمی‌فهمم نرفتن یعنی چه، طاقت ماندن نداشتم، نمی‌توانستم حرم را از قاب دوربین ببینم و بگویم «بُعدِ منزل نَبُوَد در سفر روحانی…» چرا فرق دارد توی خانه بنشینی و حرم را نگاه کنی یا در بین‌الحرمین، دست روی سینه بگذاری وسلام دهی. فرقش از زمین تا آسمان است…
چهارشنبه ساعت ۹ شب، تلفن زنگ می‌خورد: «برای فردا ساعت ۹ صبح بلیط بغداد گرفتم.» اسم بغداد که می‌آید، آهم بلند شد… راهمان دور شد، اما مهم رفتن است…
فردا صبح، فرودگاهیم. خیلی از پروازها کنسل شده بود و مسافرین همان‌جا توی سالن تحویل بار خوابیده بودند. نکند پرواز ما هم نپرد!؟ کارت‌هایی مزین به عکس حاج‌قاسم و ابومهدی مهندس، در موکب سفر در همان سالن ترانزیت توزیع می‌شود. دوتا تبرکی برمی‌دارم، می‌دانم آنقدر در جاده هست که بردن بیشتر، فقط بار اضافی است.
بالاخره پرواز العراقیه از برج مراقبت اجازه پرواز می‌گیرد و روز اول مهر، از روی باند فرودگاه امام بلند می‌شود. یادم نیست چند ساعت طول کشید تا بالاخره مهر ورود در گذرنامه‌هایمان خورد و بالاخره رسماً وارد کشور عراق شدیم.
اتوبوس‌های صلواتی آماده ایستاده‌اند تا مسافرین مشتاق را تا کاظمین ببرند، پس این‌بار سفر از نجف، شروغ نمی‌شود، چقدر حیف. سوار می‌شویم. اتوبوس در حال خروج از محوطه قرودگاه است که صدای رسایی از جلوی اتوبوس می‌گوید: «الان به مقتل سردار سلیمانی می‌رسیم…» اتوبوس لحظه‌ای ترمز می‌کند. کاش می‌شد توقف کند و دل‌هایمان را همین‌جا سبک کنیم. ماشین حاجی را سمت چپ چاده گذاشته‌اند…
*
این‌بار به پیشنهاد همسفر، از حله مسجد ردالشمس، پیاده‌روی را شروع می‌کنیم. اینجا جاده بکر است. همان دو عکس، در مسجد زنانه، روی دست برده می‌شود: «کاش بیشتر برداشته بودم» فایده‌ای ندارد. پسربچه‌ای اشک‌ریزان و با زبان بی‌زبانی از همان کارت‌ها می‌خواهد که خواهرش دارد. مادر کارت خودش را می‌دهد ولبخند مهمان صورت خیس پسرک عراقی می‌شود.
همان شب موکب تمیزی پیدا می‌کنیم. صبح که برای وضوگرفتن بیدار می‌شوم، پوستر عکس حاج قاسم روی دیوار آجری موکبی، به من لبخند می‌زند.
عمر سفر کوتاه است. هشتم مهر، نماز صبح را در جوار حضرت پدر می‌خوانیم و راه می‌افتیم. این‌بار ماشینی، مرکبمان می‌شود تا ما را به مرز مهران برساند. به موازات وادی‌السلام، راننده گازش را می‌گیرد و راه می‌افتد. همسفر از راننده می‌پرسد: «می‌دانید مزار ابومهدی مهندس، کجاست؟» جوابش مثبت است و ادامه می‌دهد که نزدیکیم.
و زیارت و فاتحه آخر، مهمان ابومهدی مهندس می‌شویم…
ممنون سردار
عموقاسم
مهدیه مظفری
۴


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه