مطالب

در زمین گمنام، در آسمان مشهور


پنج شنبه , 1 تیر 1402
در زمین گمنام، در آسمان مشهور

سرداران سپاه امام عصر علیه‌السلام، گمنام‌اند. وقتی شناخته می‌شوند که از این جهان، بار سفر ببندند. اسم و رسم برایشان اهمیتی ندارد. تنها به انجام وظیفه‌ای که در برابر حضرت معشوق خود دارند، می‌اندیشند. «سردار شهید حاج شعبان نصیری» یکی از همین سربازان گمنام است. وقتی شناخته می‌شود که بنرهای شهادتش در جای جای شهر آویخته می‌شود.



اولین فرزند خانواده بود. ۲۹ شعبان ۱۳۳۷  زمینی شد، و ۲۹ شعبان ۱۳۹۶  به سوی آسمان پر کشید.



***



قبل از انقلاب



از بدو جوانی توان مدیریتی بالایی داشت. و مشکلات دیگران را به جان می‌خرید. فعالیت‌های انقلابی‌اش را همراه برادرانش در مسجد سبحان تهران انجام می‌داد. گاهی تا ده روز به خانه نمی‌رفت.



به نقل از دوست شهید نصیری:[i]«بین انقلابی‌ها و دیگر سازمان‌ها درگیری زیادی وجود داشت. طرفداران آن سازمان‌ها کنار خیابان می‌ایستادند، و کتاب‌های مورد قبول خودشان را رایگان به مردم می‌دادند تا بخوانند. حاج شعبان گفت: « بیایید ما هم کتاب بخوانیم.» شروع کردیم به خواندن کتاب‌های شهید مطهری. خودش کتاب‌ها را برای ما تهیه می‌کرد؛ و می‌گفت: «از صفحه فلان تا فلان بخوانید فردا در مسجد درباره‌اش حرف می‌زنیم.» با این ترفند هم کتاب‌خوان می‌شدیم؛ هم در مقابله با گروهک‌های ضد انقلاب توانمند می‌شدیم.



***



پس از انقلاب  و آغاز جنگ تحمیلی



پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست، و در تشکیل سپاه کرج  نقش بسزایی ایفا کرد. جزو اولین نفراتی بود که در دوره‌ی عالی دافوس شرکت کرد.



از آن دسته نبود که وقتی پستی می‌گیرد، و جایگاهی به دست می‌آورد همان جا بماند و ریشه کند. هر وقت احساس می‌کرد جای دیگر می‌تواند مؤثر‌تر واقع شود؛ فورا همه چیز را رها می‌کرد و به سوی انجام کار مفید تر می‌شتافت.



لشکر بدر: این لشکر متشکل از عراقی‌هایی بود که با جمهوری اسلامی همراه شده بودند. شهید نصیری در شکل‌گیری و توسعه سازمان بدر نقش بسیار مهی داشت. در مقطعی فرماندهان جنگ تصمیم گرفتند از این لشکر کمتر در عملیات‌ها استفاده شود؛ تا نیرو‌های آن حفظ شوند. شهید نصیری که با سکون بیگانه بود؛ سال ۱۳۶۵ از ریاست لشکر بدر به لشکر ۱۰ سید الشهدا آمد؛ و به عنوان معاون گردان خدمت کرد! این که یک نفر به خواست خودش برود و در مقامی پایین‌تر قرار بگیرد فقط به این دلیل که می‌تواند مفید‌تر و مؤثر‌تر باشد، کاری نادر و درس‌آموز بود؛ که از هر کسی بر نمی‌آمد.[ii]



در دوارن جنگ همیشه سخت ترین جاها را برای فعالیت انتخاب می‌کرد. فعالیت بدون وقفه در «هور»، که مکانی سخت از نظر زندگی و امنیت جانی بود. هوای شرجی، بدون امکانات لجستیکی مناسب، و دشمن آنقدر نزدیک بود که بوی سیگار کشیدنشان می‌آمد. فرمانده محور بود اما متواضعانه همه کار می‌کرد.[iii]



***



پس از جنگ



دوره‌های آموزشی تبوک و الوارثین: ایده‌ی تشکیل این دوره‌های آموزشی از سوی شهید نصیری مطرح شد. تشکیلات تبوک برای جذب نیروهای با سابقه و با انگیزه راه اندازی شده بود. از جمله اهداف تبوک، آموزش‌های تخصصی به منظور تربیت نیرو‌های ویژه برای عملیات نامنظم بود. تبوک اگرچه با ایده‌ای منحصر به فرد تشکیل شده بود؛ اما به دلایلی فقط ۱۸ ماه ادامه یافت.[iv]



الوارثین با هدف تربیت نیرو‌های توانمند و زبده و معتقد تشکیل شد؛ تا هنگام نیاز وارد صحنه شوند. بعد ها از دل این ایده، نیروی قدس به وجود آمد.



***



شرق کشور



جنگ که تمام شده بود. قول داده بودند هرگز کوله هایشان را زمین نگذارند. اشرار در مرز‌های افغانستان و پاکستان ایجاد ناامنی می‌کردند. حاج شعبان و یارانش، احساس تکلیف کردند، که برای مقابله با اشرار به مناطق شرقی بروند.



در همین راستا سال ۱۳۶۸مانوری با طراحی و هدایت شهید نصیری در تاریکی مطلق بیابان‌های افعانستان اجرا شد.



***



سوریه



معتقد بود اسلام فقط برای ایران نیست، ما وظیفه‌ای فراتر داریم و در جای جای جهان باید کار کنیم.[v] و با آغاز درگیری‌های ایجاد شده از سوی داعش؛ راهی سوریه و عراق شد. در مبارزه با داعش نیز  سخت‌ترین جاها را انتخاب می‌کرد. بی‌باکانه در مقابل چنین دشمنی حضور می‌یافت.



بعدازآنکه در یکی از عملیات‌های علیه داعش در عراق مجروح شد، انگار شوقش برای پرواز بیشتر شده بود. انگار تازه فهمیده بود چه خبراست. وبدون بهبودی کامل، به مناطق عملیاتی بازگشت. شهید شدن شجاعت می‌خواهد.



همراه با حاج قاسم



یکی از دوستان شهید[۱] به نقل از شهید نصیری می‌گوید: «روزی در عراق همراه ابومهدی مهندس نشسته بودیم که حاج قاسم سلیمانی آمد خط. آن زمان داشتیم آخرین مکان‌های تحت اشغال داعش یعنی، روستاهای اطراف موصل را می‌گرفتیم؛ من به حاج قاسم گفتم: « فردا بالاخره موصل هم آزاد میشه، ولی راهکار ما برای مردم چیه؟»



حاج قاسم گفت: «موتور رو بردار بریم.» من جلو نشستم و حاج قاسم هم ترک موتور. به بقیه گفت ما می‌ریم منطقه رو می‌بینیم و برمی‌گردیم.



راه افتادیم. من شروع به صحبت کردم. حرفم به درازا کشید. حاج قاسم هم که می‌دید هنوز حرفم تمام نشده، می‌گفت: « بریم اینجا رو هم ببینیم؛ بریم اونجا رو هم ببینیم.» اطرافمان هم مدام خمپاره می خورد و منفجر می‌شد.



از رفتن ما حدود یک ساعت گذشته بود و همه نگران شده بودند؛ چون معمولا رفت و برگشت برای شناسایی کمتر از یک ربع طول می‌کشد.



وقتی برگشتیم دیدم همه به خصوص ابومهدی نگران و مضطرب توی مسیر ایستاده و منتظر بودند.



می‌گفتند: «چرا اینقدر طولانی رفتید؟.. چرا تماس نگرفتید؟… نگفتید اگر شما رو زنده بگیرن چه بر سر ما می‌آید؟ اگه شهید می‌شدید کی می‌خواست جوابگو باشد؟…»[۲]



***



شهادت



سرانجام منطقه عمومی تل‌عفر در غرب موصل، مقتل او شد. در شب اول ماه مبارک رمضان ۵ خرداد ۱۳۹۶ به همراه جمعی از دوستانش در کمین تله انفجاری داعش افتاد؛ به علت شدت خونریزی با زبان روزه به سوی یاران شهیدش پرکشید. او بعد از نماز ظهر، غسل شهادت کرده بود و به گفته همراهانش، چهره آرامش، نورانی تر شده بود.



حاج قاسم سلیمانی در مراسم چهلمین روز شهادت حاج شعبان نصیری گفت: «از روزی که ایشان را دیدم در جبهه های تکریت، احساس کردم که به زودی شهید خواهد شد. نور شهادت در وجود او؛ تعبد و معنویت و دین‌داری و خلوص و اصرار بر گمنامی.. و عمل درگمنامی… بی نظیر بود. شهید نصیری. خداوند این شخصیت را در قلب همه جوانان ما جا دهد.»[۳]



زهره مومنیان







[۱] رضا داوری، کتاب برایم حافظ بگیر



[۲] کتاب برایم حافظ بگیر مجموعه خاطرات سردار مدافع حرم شهید حاج شعبان نصیری نویسنده : زینب سوداچی



[۳] کتاب برایم حافظ بگیر مجموعه خاطرات سردار مدافع حرم شهید حاج شعبان نصیری نویسنده : زینب سوداچی







[i] به نقل از علی دارابی، کتاب برایم حافظ بگیر مجموعه خاطرات سردار مدافع حرم شهید حاج شعبان نصیری نویسنده : زینب سوداچی



[ii] به نقل از علی سهیلی، کتاب برایم حافظ بگیر



[iii] حمید رضا نصیری، برادر شهید



[iv] محمود توکلی، دوست و همرزم شهید



[v] ابوذر خدابین، دوست و همرزم شهید
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...