مطالب

داستان چند دانه توت


یکشنبه , 4 آبان 1404
داستان چند دانه توت
توت‌هایت را بشمار!

به نقل از خانم زینب سلیمانی:
رفته بودم دفتر کار پدر. آخر وقت بود و قرار داشتیم که باهم از محل کارشان به خانه برگردیم. کمی کنارشان نشستم و پدر و دختری، گپ زدیم. از آبدارچی خواستند که یک فنجان چای برای من بیاورند. چای که رسید، پرسیدند: «زینب‌جان! چای با خرما می‌خوری یا قند؟» گفتم: «قند که نه... خرما هم...» هیچ‌کدام را نمی‌خواستم. پدر در همان حین بلند شدند. رفتند لباسشان را بردارند تا راهی خانه شویم. به فنجان چای نگاهی کردم و دلم توت‌خشک خواست. پدرم خیلی توت‌خشک و انجیرخشک دوست داشتند و همیشه روی میز دفتر کارشان پیدا می‌شد. ظرف توت‌ها حاضر و آماده پیش رویم بود. دست دراز کردم و چند دانه توت برداشتم. چای داغ و معطر بود و شیرینی توت زیر دندانم حسابی مزه می‌داد. پدر که برگشتند، چای را تمام کرده بودم. با رضایت بلند شدم و گفتم: «بریم بابا؟»
پدر لبخند مهربانانه‌ای زدند و نگاهشان از من، سُر خورد روی فنجان چای و بعد ظرف توت‌خشک‌ها. بعد باز نگاهم کردند و گفتند: «چندتا توت خوردی بابا؟» تعجب کردم. چندتا توت؟! نشمرده بودم: «واقعا نمی‌دونم...»
پدر مصرانه سوال کردند: «خب حالا به نظرت چندتا توت شد؟»
گفتم: «راستش اصلا حواسم به تعداد نبود... سه‌تا... چهارتا... شاید هم پنج‌تا... حالا چطور مگه؟» پدر خیلی جدی جواب دادند: «باید بگم بنویسن به حسابم. باید بگم این تعداد توت رو دخترم خورده، نه خودم.»
تعجبم بیشتر شد. تندتند شروع کردم به توضیح دادن: «ولی باباجان، من که این توت‌ها رو از اتاق خود شما برداشتم؛ نه اتاق کس دیگه!»
پدرم با لحنی پرتحکم بحث را تمام کردند: «این رو برای من گذاشتن نه برای شما! این مال بیت‌الماله. پول بیت‌الماله.»
سکوت کردم. حرف پدر چنان منطق روشن و محکمی داشت که دیگر جایی برای اگر و اما باقی نمی‌گذاشت. صدای مهربان و گرمش که از من تعداد توت‌ها را می‌پرسید، هنوز در گوشم پژواک دارد. صدایی برخاسته از قله‌های ایمان و تقوا، که برای دخترش حتی به اندازۀ یک توت‌خشک هم سهم اضافه‌ای از بیت‌المال قائل نمی‌شد.

ریحانه عارف‌نژاد


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب