شیرینترین خستگی
صبح جمعه بود. وقتی خبر شهادت را شنیدم، دیگر نمیتوانستم خانه بمانم. تحمل غم و اندوه با دیگران راحتتر بود تا در چهاردیواری دلگیر خانه. رفتم ستاد انتقام سخت. تازه مقداری پارچه و رنگ رسیده بود و بچههای خطاط، میخواستند پارچهنویسی کنند. دور هم جمع شدند و بساط را آماده کردند. اما دنبال راهی میگشتند که پارچهها را روی زمین نگذارند. جنسشان طوری بود که رنگ پس میداد و زمین را رنگی میکرد.
خطاطها گفتند: «باید چهارنفر بیان و چهارگوشۀ پارچهها رو بگیرن. همینطور که پارچه رو میکشن، روی هوا نگهش دارن تا ما بتونیم روشون بنویسیم!» ظاهرا تنها راه ممکن همین بود. هیچکس ایدۀ دیگر یا راه سادهتری سراغ نداشت؛ پس قرار شد به همین شیوه انجام شود. به اطرافم نگاهی انداختم. حتی یکنفر هم بیکار نمانده بود. بعضیها پای سیستم و کامپیوتر مشغول تدوین کلیپ بودند؛ چندنفر نقاشی سردار را میکشیدند و گروهی هم پوستر طراحی میکردند.
فعالیتها به همین چندتا کار محدود نمیشد. یکطرف بحث تهیه و تنظیم سرود دانشآموزی بود و آنطرف هم که خطاطهایمان بودند. در هیچکدام از آن کارها مهارت و سررشته نداشتم؛ اما نمیخواستم وسط آنهمه شور، عشق و فعالیت بیکار بمانم، و فقط نگاه کنم. رفتم پیش خطاطها. یک طرف پارچه را نگه داشتم. بسم الله گفتیم و خطاطها آمادهی شروع کار شدند. با خودم فکر میکردم این دردسر دیگر حل شده است؛ غافل از اینکه رنگ پسدادن پارچه فقط یکی از مشکلاتمان بود!
خطاط که بدون رنگ نمیتواند کاری انجام دهد. هرچه گشتیم، ظرف مناسبی برای درستکردن رنگ پیدا نشد. کم مانده بود کار دوباره لنگ بماند. دست آخر به پیشنهاد یکی از بچهها، از قندان برای همزدن رنگ استفاده کردیم. فکر نکنم هیچ خطاطی در چنین شرایطی دست به قلممو برده باشد! بالاخره بعد از درستشدن رنگ، پارچه را بالا نگه داشتیم و کار شروع شد.
از صبح تا حوالی اذان ظهر، مشغول پارچهنویسی بودیم. کارهای تمیز و زیبایی از آب درآمد؛ البته به قیمت بدندرد و خستگی وحشتناکی که بعد از آن سراغمان آمد. هم خطاط دربوداغان شده بود و هم ما. حتی رمق راه رفتن نداشتم. خسته و کوفته، یک گوشه نشستم. بندبند سلولهای بدنم بعد از چندساعت کار متوالی و سنگین، قفل شده بودند. دستانم یخ کرده بودند و انگشتهایم را حس نمیکردم؛ ولی این بیحسی و گزگزکردن به خاطر سرمای هوا نبود. خستگیام را با وجود سختیاش دوست داشتم. چون نشان میداد برای چیزی که عاشقش هستم و به آن اعتقاد دارم، کاری کردهام. من گوشهی کوچکی از مراسم عزاداری سردار را گرفته بودم و این از یک گوشه نشستن خیلی خیلی بهتر بود.
ریحانه عارفنژاد
صبح جمعه بود. وقتی خبر شهادت را شنیدم، دیگر نمیتوانستم خانه بمانم. تحمل غم و اندوه با دیگران راحتتر بود تا در چهاردیواری دلگیر خانه. رفتم ستاد انتقام سخت. تازه مقداری پارچه و رنگ رسیده بود و بچههای خطاط، میخواستند پارچهنویسی کنند. دور هم جمع شدند و بساط را آماده کردند. اما دنبال راهی میگشتند که پارچهها را روی زمین نگذارند. جنسشان طوری بود که رنگ پس میداد و زمین را رنگی میکرد.
خطاطها گفتند: «باید چهارنفر بیان و چهارگوشۀ پارچهها رو بگیرن. همینطور که پارچه رو میکشن، روی هوا نگهش دارن تا ما بتونیم روشون بنویسیم!» ظاهرا تنها راه ممکن همین بود. هیچکس ایدۀ دیگر یا راه سادهتری سراغ نداشت؛ پس قرار شد به همین شیوه انجام شود. به اطرافم نگاهی انداختم. حتی یکنفر هم بیکار نمانده بود. بعضیها پای سیستم و کامپیوتر مشغول تدوین کلیپ بودند؛ چندنفر نقاشی سردار را میکشیدند و گروهی هم پوستر طراحی میکردند.
فعالیتها به همین چندتا کار محدود نمیشد. یکطرف بحث تهیه و تنظیم سرود دانشآموزی بود و آنطرف هم که خطاطهایمان بودند. در هیچکدام از آن کارها مهارت و سررشته نداشتم؛ اما نمیخواستم وسط آنهمه شور، عشق و فعالیت بیکار بمانم، و فقط نگاه کنم. رفتم پیش خطاطها. یک طرف پارچه را نگه داشتم. بسم الله گفتیم و خطاطها آمادهی شروع کار شدند. با خودم فکر میکردم این دردسر دیگر حل شده است؛ غافل از اینکه رنگ پسدادن پارچه فقط یکی از مشکلاتمان بود!
خطاط که بدون رنگ نمیتواند کاری انجام دهد. هرچه گشتیم، ظرف مناسبی برای درستکردن رنگ پیدا نشد. کم مانده بود کار دوباره لنگ بماند. دست آخر به پیشنهاد یکی از بچهها، از قندان برای همزدن رنگ استفاده کردیم. فکر نکنم هیچ خطاطی در چنین شرایطی دست به قلممو برده باشد! بالاخره بعد از درستشدن رنگ، پارچه را بالا نگه داشتیم و کار شروع شد.
از صبح تا حوالی اذان ظهر، مشغول پارچهنویسی بودیم. کارهای تمیز و زیبایی از آب درآمد؛ البته به قیمت بدندرد و خستگی وحشتناکی که بعد از آن سراغمان آمد. هم خطاط دربوداغان شده بود و هم ما. حتی رمق راه رفتن نداشتم. خسته و کوفته، یک گوشه نشستم. بندبند سلولهای بدنم بعد از چندساعت کار متوالی و سنگین، قفل شده بودند. دستانم یخ کرده بودند و انگشتهایم را حس نمیکردم؛ ولی این بیحسی و گزگزکردن به خاطر سرمای هوا نبود. خستگیام را با وجود سختیاش دوست داشتم. چون نشان میداد برای چیزی که عاشقش هستم و به آن اعتقاد دارم، کاری کردهام. من گوشهی کوچکی از مراسم عزاداری سردار را گرفته بودم و این از یک گوشه نشستن خیلی خیلی بهتر بود.
ریحانه عارفنژاد
نظر
ارسال نظر برای این مطلب