حسین علیه السلام، سال ۶۱ هجری وقتی مدینه را به مقصد کربلا ترک می کرد، وقتی همه عزیزانش را سوار شتران می کرد و آیه استرجاع می خواند توی راه، روزهایی را می دید که عطر عجیبی می دادند. امام عطر ولایت را می شنید که سال ها بعد روی لباس سبز آدم های ساده ای نشسته و عکس های توی جیبشان، شش گوشه است. امام می دانست راهی که می رود، آغازیست برای یک مکتب. مکتبی که حسین علیه السلام و راهش را می فهمد. وقتی صدای خمپاره های عراقی، توی خاکریز بچه ها می پیچید، رزمنده ها بیرون می دویدند و دنبال شهادت می گشتند. شهادت پوکه فشنگ نبود که زمین بیفتد و به این سادگی ها پیدایش کنند، شهادت قله عملیات بود. آن وقت ها با اسم رمز یازهرا می زدند به دل دشمن و شش گوشه قلبشان هی تندتر می زد. بچه های جنگ با مکتب حسین(ع) قد کشیده بودند. شیری که مادر داده بود شور از اشک بود و روضه ای که پدر برده بودشان، دست علمدار بود دعوتش. حاج قاسم جوان این دوره بود. خاک جبهه را توی ریه هایش کشیده بود و شده بود سردار سلیمانی. خودش شده بود عصاره مکتب امامش. هرجا که می رفت دنبال قله می گشت. اسم رمز عملیات دیگر یازهرا نبود. شده بود یازینب. خاک جنگیدن هم بوی وطن نمی داد اما عطر عجیبی از کربلا را داشت. سردار تنها نبود. خیل زیادی از همان آدم هایی با او بودند که امام میدانست روزی مکتب او را می شناسند و با او پیوند می خورند. حالا همه با امام گره خورده بودند و به یاری از حریم خواهرش، اسلحه روی شانه شان سنگینی میکرد. حاج قاسم و مدافعانش، راهیان مکتب حسین علیه السلام بودند. دل هایشان شش گوشه بود و وجودشان بوی تمنا می داد. و امام مقصد ابدی و ازلی همه آن ها بود. اصلا مقصد حسین که نباشد، بیراهه آدمیزاد را می بلعد. مقصد حاج قاسم، اربعین بود. چرا که با چله نشین کربلا زندگی کرده بود. سردار قله شهادت را توی سوریه فتح کرد. آن وقت ها که چشمش به گنبد بی بی می افتاد بی شک حرف هایی زده بود که نشنیده ایم ولی مگر می شود دعای حاج قاسم از آسمانی که مویه های بی بی را شنیده، بالا نرود؟! حالا این سال ها که خروش عاشقان حسین دم اربعین عالم گیر می شود، نام حاج قاسم زنده تر می شود. او بود که پرچم امامش را توی دمشق زنده نگه داشت. کاری کرد که خاک مشایه بشود سرمه چشم های همه ما. خودش راهی بود. همیشه عازم حسین بود. تا اینکه بالاخره قله را یافت. اسم رمز را که گفت، امام حتما لبخند زده بود دم آخر.
اربعین تجلی همه احساس های گرم دنیاست. انگار که چای عراقی وقتی جرعه جرعه توی رگ هایمان می ریزد، انگار که وقتی پیرمرد عراقی صدا میزند : هله بالزوار… کسی دست های خاک گرفته مان را می گیرد و مقصد را نشانمان می دهد. مقصد هزاران سال است که حسین است. هرکس که عطر شهادت به پیراهنش خورده، لبخند حسین را به جان خریده و جان داده. جز این مگر می شود؟! اهالی شهادت، اهالی مکتب امام حسینند و ولایت، با بند بند وجودشان پیوندی ناگسستنی دارد. بی بی هم که به اسارت رفت راهی امامش بود. وقتی رسالتش را به پایان برد و گوشه مزار برادر نشست، اشک ها که چشم هایش را شست، تازه شش گوشه وجودش تپیدن گرفت. این شش گوشه توی قلبهای همه مریدان اباعبدالله تپیدن دارد و اربعین که می شود به خروش می افتد. انگار جویباری توی سینه مان خودش را به دیواره ها می کوبد که به اقیانوس برسد. ما جویبارهای کوچکی هستیم که اربعین خروش ماست. خروش کسانی که مکتب شهادت را همچون حاج قاسم می شناسند و بوی قلبشان عطریست شبیه عطرهای حرم.
نویسنده : حکیمه سادات نظیری
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب