مطالب

حرم شیفت داشتم…


چهارشنبه , 7 تیر 1402
حرم شیفت داشتم…

نماز عشا را خوانده بودیم که یکی آمد از کنارم رد شد.دیدم حاج قاسم خودمان است!چه ابهتی داشت!مثل همیشه نجیب بود و سر به زیر، یک لبخند مهربان روی صورتش بود.رفتم دنبالش.ایستاد گوشه‌ای کنار ضریح ، زیارتنامه خواند و بعد هم نماز.رفتم جلو، عرض ارادت کردم.از زوار خواستم بروند کنار تا حاجی راحت ضریح را زیارت کند .با مهربانی گفت:«نیازی نیست خودم میرم»بعد از زیارت رفت سر قبر علما.مردم انگار تازه متوجه شدند‌ که کی امده.می امدند سلام و احوالپرسی!بوسه و عرض ارادت.حاجی لبخند دلنشینش را هدیه میداد به همهوقتی خواست برود تا حیاط مسجد اعظم بدرقه‌اش کردمداشت کفشش را میپوشید.مردم دوباره جمع شدند دورش،چه ایرانی و خارجی.طرف اهل پاکستان بود،امده بود جلو.میخواست هر طور شده با حاجی عکس بگیرد.نگذاشتم!عربی چند کلامی با حاجی حرف زد.حاج قاسم خندید و گفت: بذارید عکس بگیرن،بعد هم خدا خافظی کرد و رفت . شیرینی این دیدار خیلی دوام نیاورد، فقط چند روز.تا صبح جمعه که پیامک شهادتش را دیدم…



کتاب سلیمانی عزیز
۲


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

نیک‌بخت آن که تو در هر دو جهانش باشی...
سه شنبه , 4 اردیبهشت 1403

نیک‌بخت آن که تو در هر دو جهانش باشی...

شوق دیدار تو دارم...
دوشنبه , 3 اردیبهشت 1403

شوق دیدار تو دارم...

من ماندم و او رفت و نیامد...
یکشنبه , 2 اردیبهشت 1403

من ماندم و او رفت و نیامد...

بنازم این همه ایمان و ایثار...
یکشنبه , 2 اردیبهشت 1403

بنازم این همه ایمان و ایثار...