سال 1353، انتشار شعری به مناسبت تولد محمدرضا پهلوی در یک روزنامه، قاسم نوجوان را در مورد شاه، و وضعیت کشور کنجکاو میکند؛ و پیگیر اخبار میشود. در سال 55 پرسش و کنجکاوی اش او را به مسجد قائم کرمان، مرکز تجمع مبارزین، علیه سلطنت پهلوی باز میکند.
کار در هتل
در همان سال او با دو نفر دیگر تصمیم میگیرند، علیه برنامههای فاسد فرهنگی در کرمان اقدام کنند. در نتیجه تصمیم میگیرند خودروی خوانندگان فاسد، و رقاصهایی که برای مراسمی به کرمان آمده بودند را، پنچر کنند؛
در محرم 55، قاسم در خیابان شاهد تعرض یک پاسبان در خیابان به دختری بد حجاب بود. علی محمدی، همشهری سردارسلیمانی، ماجرا را اینگونه روایت میکند:
• «محمد یزدان پناه، صاحب هتل کسری بود. قاسم با پسرش علی دوست بود. رفتیم هتل، و با روزی ۲۵ریال مشغول کار شدیم. او(حاج قاسم) سر میزها غذا سرو میکرد. بعد دفتردار شد. مدتی بعد از آن این کار را رها کرد، و در سازمان آب مشغول شد. قبل از انقلاب بیحجابی در شهرها عادی بود. دختری با پوشش نامناسب، از سر چهارراه رد میشد. یک پاسبان شهربانی آنجا ایستاده بود؛ به دختر اهانت کرد. قاسم از توی هتل این صحنه را دید. نتوانست تحمل کند. بیرون رفت؛ تا پاسبان به خودش بیاید، قاسم با او درگیر شد؛ و با یک ضربه فنی نقش بر زمینش کرد.
به شهربانی گزارش دادند؛ ماموران شهربانی آمدند قاسم را دستگیر کنند و ببرند. فرار کرد؛ و رفت اتاق کارگرها زیر تخت پنهان شد. سرهنگ آذری رئیس شهربانی بود. به لابی هتل آمد؛ عربده میکشید که:
«من اینها را پیدا میکنم، و پدرشان را در میآورم.»
او را پیدا نکردند و رفتند. شهربانیچیها میگفتند چریکها از تهران آمده بودند. زدند؛ و رفتند! »
سفر به مشهد
در بهار56 برای اولین بار عازم شهرمشهد شد. در همین سفر برای اولین بار نام امامخمینی(ره)و دکترشریعتی را میشنود؛ و با آنها آشنا میشود. ماجرا از زبان سردارشهیدسلیمانی اینگونه روایت میشود:
• سید و دوستش توضیح مفصّلی پیرامون مردی دادند، که او را به نام آیت الله خمینی معرفی میکردند. عکس را برابر چشمانم قرار داد، عکس مردی روحانی، میان سال، که عینک برچشم، مشغول مطالعه بود؛ و زیر آن نوشته بود: «آیت الله العظمیسیدروحاللهخمینی»
«می خوای عکس رو بدم به تو؟»
به سرعت جواب دادم: «بله»
به محض ورود به کرمان، به علی یزدان پناه نشان دادم.
گفت: «این عکس آقای خمینی است؛ از کجاآوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرن، پدرت رو درمیارن یا می کشنت.»
دیوار نویسی
اواخر سال 56 بود. به مرکز راهنمایی ورانندگی برای گرفتن گواهینامهی خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری نسب.
«بیا تو. اتفاقاً گواهینامهت رو خمینی امضا کرده! آمادهست تحویل بگیری.»
مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه دار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحش های رکیک کردند. من در محاصرهی آن ها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان میگفتند:
«تو شب ها می روی دیوار نویسی می کنی؟»
آنقدر مرا زدند، که بی حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد؛ و آنچنان ضربهای به شکمم زد، که احساس کردم همهی احشای درونم نابود شد. بیهوش شدم.
بعد از نصف روز با وساطت حاج محمد و حاجی کارنما، قبل اینکه مرا تحویل ساواک بدهند، از آگاهی خارج شدم. سه روز از شدت درد تکان نمیتوانستم بخورم، اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود.
آتش زدن مسجد کرمان
در 24 مهر 1357 نیروهای ساواک مسجد جامع کرمان را، که مرکز تجمع مبارزین بود به آتش کشیدند. ماجرا از زبان سردار شهید اینگونه بیان شده است:
تازه موتورسیکلت زردرنگ سوزوکی خریداری کرده بودم. موتورم را داخل یکی ازکوچههای فرعی، پارک کردم. داخل مسجد جنبوجوش بود. پس از ساعاتی کولیها از دو در شمالی و غربی مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبانها، حمله کردند.
کولیها و پاسبانها با وحشیگری مشغول سوزاندن وسایل مردم بودند. بعد هم چند موتور را آوردند؛ پشت در مسجد و در را آتش زدند. از دو طرف، شلیک گاز اشکآور به داخل مسجد شروع شد. از در غربی خارج شدم. موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم. یک گله پاسبان از جلوی ما درآمدند؛ تا خواستیم از کنار آنها بگذریم، ده تا پانزده تا باتوم به سر و صورتمان خورد.
دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی، و تعدادی از جوانهای شهر، تنها مشروبفروشی شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم.آتش زدن مسجدجامع کرمان در سراسر کشور پیچید؛ و تظاهراتهای متعددی را منجر شد.
نجات جان دهها نفر
دو ماه قبل از پیروزی انقلاباسلامی، ماموران رژیم پهلوی برایسرکوب تجمع چهلم شهادت یکی از انقلابیون، که در مسجد ملک کرمان برگزار شده بود، حرکت میکنند. قاسم وقتی متوجه اعزام ماموران میشود؛ به سرعت خودش را به مردم حاضر در مسجد میرساند؛ و خبر حرکت ماموران را میدهد.
قاسم، جان دهها نفر را نجات میدهد.
زهره مومنیان
کار در هتل
در همان سال او با دو نفر دیگر تصمیم میگیرند، علیه برنامههای فاسد فرهنگی در کرمان اقدام کنند. در نتیجه تصمیم میگیرند خودروی خوانندگان فاسد، و رقاصهایی که برای مراسمی به کرمان آمده بودند را، پنچر کنند؛
در محرم 55، قاسم در خیابان شاهد تعرض یک پاسبان در خیابان به دختری بد حجاب بود. علی محمدی، همشهری سردارسلیمانی، ماجرا را اینگونه روایت میکند:
• «محمد یزدان پناه، صاحب هتل کسری بود. قاسم با پسرش علی دوست بود. رفتیم هتل، و با روزی ۲۵ریال مشغول کار شدیم. او(حاج قاسم) سر میزها غذا سرو میکرد. بعد دفتردار شد. مدتی بعد از آن این کار را رها کرد، و در سازمان آب مشغول شد. قبل از انقلاب بیحجابی در شهرها عادی بود. دختری با پوشش نامناسب، از سر چهارراه رد میشد. یک پاسبان شهربانی آنجا ایستاده بود؛ به دختر اهانت کرد. قاسم از توی هتل این صحنه را دید. نتوانست تحمل کند. بیرون رفت؛ تا پاسبان به خودش بیاید، قاسم با او درگیر شد؛ و با یک ضربه فنی نقش بر زمینش کرد.
به شهربانی گزارش دادند؛ ماموران شهربانی آمدند قاسم را دستگیر کنند و ببرند. فرار کرد؛ و رفت اتاق کارگرها زیر تخت پنهان شد. سرهنگ آذری رئیس شهربانی بود. به لابی هتل آمد؛ عربده میکشید که:
«من اینها را پیدا میکنم، و پدرشان را در میآورم.»
او را پیدا نکردند و رفتند. شهربانیچیها میگفتند چریکها از تهران آمده بودند. زدند؛ و رفتند! »
سفر به مشهد
در بهار56 برای اولین بار عازم شهرمشهد شد. در همین سفر برای اولین بار نام امامخمینی(ره)و دکترشریعتی را میشنود؛ و با آنها آشنا میشود. ماجرا از زبان سردارشهیدسلیمانی اینگونه روایت میشود:
• سید و دوستش توضیح مفصّلی پیرامون مردی دادند، که او را به نام آیت الله خمینی معرفی میکردند. عکس را برابر چشمانم قرار داد، عکس مردی روحانی، میان سال، که عینک برچشم، مشغول مطالعه بود؛ و زیر آن نوشته بود: «آیت الله العظمیسیدروحاللهخمینی»
«می خوای عکس رو بدم به تو؟»
به سرعت جواب دادم: «بله»
به محض ورود به کرمان، به علی یزدان پناه نشان دادم.
گفت: «این عکس آقای خمینی است؛ از کجاآوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرن، پدرت رو درمیارن یا می کشنت.»
دیوار نویسی
اواخر سال 56 بود. به مرکز راهنمایی ورانندگی برای گرفتن گواهینامهی خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری نسب.
«بیا تو. اتفاقاً گواهینامهت رو خمینی امضا کرده! آمادهست تحویل بگیری.»
مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه دار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحش های رکیک کردند. من در محاصرهی آن ها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان میگفتند:
«تو شب ها می روی دیوار نویسی می کنی؟»
آنقدر مرا زدند، که بی حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد؛ و آنچنان ضربهای به شکمم زد، که احساس کردم همهی احشای درونم نابود شد. بیهوش شدم.
بعد از نصف روز با وساطت حاج محمد و حاجی کارنما، قبل اینکه مرا تحویل ساواک بدهند، از آگاهی خارج شدم. سه روز از شدت درد تکان نمیتوانستم بخورم، اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود.
آتش زدن مسجد کرمان
در 24 مهر 1357 نیروهای ساواک مسجد جامع کرمان را، که مرکز تجمع مبارزین بود به آتش کشیدند. ماجرا از زبان سردار شهید اینگونه بیان شده است:
تازه موتورسیکلت زردرنگ سوزوکی خریداری کرده بودم. موتورم را داخل یکی ازکوچههای فرعی، پارک کردم. داخل مسجد جنبوجوش بود. پس از ساعاتی کولیها از دو در شمالی و غربی مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبانها، حمله کردند.
کولیها و پاسبانها با وحشیگری مشغول سوزاندن وسایل مردم بودند. بعد هم چند موتور را آوردند؛ پشت در مسجد و در را آتش زدند. از دو طرف، شلیک گاز اشکآور به داخل مسجد شروع شد. از در غربی خارج شدم. موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم. یک گله پاسبان از جلوی ما درآمدند؛ تا خواستیم از کنار آنها بگذریم، ده تا پانزده تا باتوم به سر و صورتمان خورد.
دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی، و تعدادی از جوانهای شهر، تنها مشروبفروشی شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم.آتش زدن مسجدجامع کرمان در سراسر کشور پیچید؛ و تظاهراتهای متعددی را منجر شد.
نجات جان دهها نفر
دو ماه قبل از پیروزی انقلاباسلامی، ماموران رژیم پهلوی برایسرکوب تجمع چهلم شهادت یکی از انقلابیون، که در مسجد ملک کرمان برگزار شده بود، حرکت میکنند. قاسم وقتی متوجه اعزام ماموران میشود؛ به سرعت خودش را به مردم حاضر در مسجد میرساند؛ و خبر حرکت ماموران را میدهد.
قاسم، جان دهها نفر را نجات میدهد.
زهره مومنیان
نظر
ارسال نظر برای این مطلب