مطالب

جوانان عشایر


یکشنبه , 21 بهمن 1403
جوانان عشایر
رفته بودم پهلوی آشنایمان در کارخانه قند یاسوج. نسبت دوری داشت با ما، ولی روی مرامش حساب کرده بودم. نگهبانی شرکت بود. یک استکان چای و قند داد بهم، و آب پاکی را ریخت روی دستم. بهش گفتم.
«آخه شرکت به این بزرگی! یک دونه کارگر نمی‌خواد که این هامون مادر مرده بیاد استخدام شه؟»
انگار نمی‌خواستند. شرکتی که خودم راننده‌اش بودم هم، فقط راننده می‌گرفت؛ که هامون گواهی‌نامه نداشت. توی همان چک و چانه‌ها بود، که از پاسگاه به من زنگ زدند. هامون بود. باز افتاده بود توی هچل. جَلدی با ماشین شرکت خودم را رساندم پاسگاه.
یک ردیف متهم را دستبند زده بودند؛ و نشانده بودند یک گوشه. هامون را دیدم که نشسته بود روی دو پایش کنار در اتاق فرمانده پاسگاه.
رفتم جلو زدم روی شانه‌اش گفتم.
«هامون باز چه گندی زدی؟ بهت گفتم آروم بگیر تا من یه کاری واست جور کنم. من که دنبال کارات هستم.»
کلافه و ترسیده بود. گفت.
«کجا به من کار می‌دن آخه؟ این مردک که بهش دستبند زدن، پریشب به من گفت بریم بار چوب بزنیم از جنگل. پرسیدم واسه چی؟ طفره رفت. آخرش گفت واسه یه کارخونه‌ی کاغذ تو ساری، دارن چوب درخت می‌فرستن. بقرآن اگه می‌دونستم اینام مثل اون یارو که دو ماه پیش گیرش افتادم، قاچاقچی باشه؛ غلط می‌کردم برم باهاشون! رفتیم جنگل درختای بلوط رو ببریم که یهو ریختن و گرفتمون. به جون مادرم من همینجا تو پاسگاه فهمیدم اینا چی کارن!»
رفتم دنبال رئیس پاسگاه. یک آقایی بود که رئیس پاسگاه جلویش صاف ایستاده بود و احترامش می‌کرد. با عز و التماس از سرباز، رفتم پهلوی رئیس پاسگاه. از لباس آن یکی آقا معلوم بود سپاهی‌ است. چشم ریز کردم تا اسم روی پیراهن سبزش را بخوانم. نوشته بود، «قاسم سلیمانی». یک راست رفتم روی دنده‌ی خواهش و تمنا. گفتم.
«سرکار! آقای سلیمانی، که درجه‌ات رو هم نمی‌دونم. این هامون بنده خدا جوون عشایره. اینا کارشون فروش خرماست؛ ولی لامصب خرما مشتری درست و درمون نداره. زندگی اینارو نمی‌چرخونه. بخدا این پسر در به در دنبال کاره. خانومش پا به ماهه. این اصلا تو شرایطی نیست که بخواد خلاف ملاف کنه!»
آقای سلیمانی پرسید.
«چرا کار نمی‌دن بهش؟» تندی گفتم.
«آقا این جوون سربازی نرفته. یعنی رفته، ولی خدمتش افتاده بود آذربایجان. شما که می‌دونی عشایر جماعت باید کنار قوم خودش باشه. این بچه دیده راهش دوره؛ فرار کرد. شد سرباز فراری. گواهینامه هم نداره. هرجا بخواد کار کنه یکی از اینارو ازش می‌خوان. این قاچاقچی‌های از خدا بی‌خبر گولش زدن. دیدن لنگ پول و کاره بردنش سمت خودشون. تور پهن کردن واسه این جوونای عشایر. هرماه یکی رو طعمه می‌کنن. خب اینام زندگی‌شون لنگه. با وسوسه‌ی قاچاقچی و اشرار خام و کارچاق‌کن می‌شن واسشون.»
آقای سلیمانی که بعد فهمیدم سردار سپاه است؛ تا آخر حرف‌هایم را گوش کرد. بعد برایم توضیح داد که مسئول رسیدگی به پرونده‌هامون، فرمانده یگان حفاظت منابع طبیعی و آبخیزداری استان بوده. ولی قول داد برای بچه‌های عشایر استان، من جمله هامون مظلوم ما کاری کند.
چند ساعت بعد به لطف آقای سلیمانی هامون برگشت کنار خانواده‌اش. یکی دو هفته بعد از طرف هامون بهم خبر رسید که سردار بهشان سر زده. سردار بهشان گفته بود.
«فراری‌ها بروند خودشان را معرفی کنند؛ و لباس سربازی بپوشند. با این تضمین که محل خدمتشان همان منطقه خودشان باشد.»
خوشحالی هامون برای این بود که قرار بود بهشان هر ماه حقوق هم بدهند. این برای هامونی که زن و بچه داشت و زندگی‌اش راکد شده بود؛ عالی بود. می‌توانست خدمت کند؛ و بعد گواهینامه بگیرد. با خودم فکر کردم آن موقع می‌توانم خودم ببرمش توی کارخانه‌ی پلیمری، قندی، شرکت نفتی چیزی استخدامش کنم.
این طوری هی به تور اشرار و قاچاقچی‌ها هم نمی‌خورد. مادر هامون خیلی خوشحال و راضی بود. می‌گفت.
«همش می‌ترسیده بعد از یک عمر زحمت کشیدن پسرشان برود بشود یکی از اشرار و آبرویشان برود.»
به لطف و پیگیری‌های سردار، بعد از دوره سربازی هامون، هامون و چند نفر دیگر از بچه‌های عشایر که سواد درست و حسابی داشتند؛ جذب نیروی انتظامی شدند. دیگر نان حلال روانه‌ی سفره هامون می‌شد. بعد از جذبشان هم، سردار هرازگاهی از شرايط بچه‌ها خبر می‌گرفت تا خیالش راحت شود که جوانان عشایر وضع معیشتی مناسبی دارند.
دعای خیر خانواده ما همیشه برای سردار بود. و هامون آرامش زندگی‌اش را مدیون سردار می‌دانست. حق هم داشت. کمتر مسئولی پیدا می‌شود که این همه برای زندگی یک جوان دل بسوزاند و همراهی‌اش کند.
رقیه پورحنیفه


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

دست به نقد
شنبه , 18 اسفند 1403

دست به نقد

یک انقلاب استثنائی
شنبه , 18 اسفند 1403

یک انقلاب استثنائی