پیر جنگ
حاجی اصرار دارد برود خط را ببیند؛ اما اصغر پاشاپور راضی نیست. صدای تیربار و خسخس بیسیم، از هر طرف به گوش میرسد. به هر دری میزند تا نگذارد حاج قاسم برود جلو. صدایش در هوهوی باد میپیچد، میگوید:
«کجا رو میخواید برید ببینید؟ همین دوربین اینجا هست. کل اون بالا پیداست.»
دوربین در دست را آورده بود بالا و تکانش میداد. بعد رو به نفر کنار دست حاجی میکند و ملتمسانه میگوید:
«به خدا دارن با خمپاره میزنن!»
دست و صورتش، آفتاب سوخته است. لبها در میان انبوهی از ریش متراکم سیاه تکان میخورد اما اصرار بیفایده است. حاج قاسم سوار ماشین سیاه رنگی میشود. پاشاپور دوباره جلو میرود، در ماشین را بازتر و سر توی ماشین میکند:
«حاج آقا! به خدا قسم از اینجا خط رو میشه ببینید.! کل بچهها اون بالا هستند.» حاجی نگاهش میکند:
«باشه، اشکال نداره میریم بالا سرشون، یکم جلوتر.»
اصغر مدام دستهایش تکان میخورد و نگاهش به سمتی است. باز اصرار میکند که:
«راه نداره؛ جلوتر بریم؛ میزنن. به خدا امنیت نداره!»
حاج قاسم با اطمینان خاصی میگوید: «خب بزنن!» صدای شلیک خمپارهای به گوش میرسد. همین بهانه خوبی برای اصغر است که بگوید: «ببین حاجی! دارن میزنن.» حاجی نگاه معناداری میکند. خنده روی لبهایش مینشیند: «اینو از اینور شلیک کرد.» و با دست به پشت سر اشاره میکند. با خنده ادامه میدهد: «بچه! من چهل ساله تو جنگم. چی داری میگی؟» همه میخندند.
هرطور هست، ماشین راه میافتد. یک قدری که جلو میروند، اصغر دوباره خودش را به ماشین حاجی میرساند. با آنتنِ بیسیم، نقطهای را نشان میدهد: «خط از همین جا دیگه معلومه.» حاجی جدی نگاهش میکند:
«بابا! آقای اصغر زشته! تو یا منو نباید بیاری اینجا... منو میخوای بترسونی از دوتا گلوله؟ خجالت بکش! نمیخوایید بیاید دنبال من، زشته!»
صدای خمپاره میآمد. اصغر درمانده از قانع کردن لحظهای ایستاد. باد موهایش را آشفته کرده بود. شانههایش را بالا میاندازد. دلنگرانیهای اصغر را میفهمید؛ اما او خود پیر جنگ بود. حاجی سرش را تکان داده بود و با اشارهی دستش به جلو، ماشین میرود تا برسد به نزدیکیهای خط.
خدیجه بهرامی نیا
حاجی اصرار دارد برود خط را ببیند؛ اما اصغر پاشاپور راضی نیست. صدای تیربار و خسخس بیسیم، از هر طرف به گوش میرسد. به هر دری میزند تا نگذارد حاج قاسم برود جلو. صدایش در هوهوی باد میپیچد، میگوید:
«کجا رو میخواید برید ببینید؟ همین دوربین اینجا هست. کل اون بالا پیداست.»
دوربین در دست را آورده بود بالا و تکانش میداد. بعد رو به نفر کنار دست حاجی میکند و ملتمسانه میگوید:
«به خدا دارن با خمپاره میزنن!»
دست و صورتش، آفتاب سوخته است. لبها در میان انبوهی از ریش متراکم سیاه تکان میخورد اما اصرار بیفایده است. حاج قاسم سوار ماشین سیاه رنگی میشود. پاشاپور دوباره جلو میرود، در ماشین را بازتر و سر توی ماشین میکند:
«حاج آقا! به خدا قسم از اینجا خط رو میشه ببینید.! کل بچهها اون بالا هستند.» حاجی نگاهش میکند:
«باشه، اشکال نداره میریم بالا سرشون، یکم جلوتر.»
اصغر مدام دستهایش تکان میخورد و نگاهش به سمتی است. باز اصرار میکند که:
«راه نداره؛ جلوتر بریم؛ میزنن. به خدا امنیت نداره!»
حاج قاسم با اطمینان خاصی میگوید: «خب بزنن!» صدای شلیک خمپارهای به گوش میرسد. همین بهانه خوبی برای اصغر است که بگوید: «ببین حاجی! دارن میزنن.» حاجی نگاه معناداری میکند. خنده روی لبهایش مینشیند: «اینو از اینور شلیک کرد.» و با دست به پشت سر اشاره میکند. با خنده ادامه میدهد: «بچه! من چهل ساله تو جنگم. چی داری میگی؟» همه میخندند.
هرطور هست، ماشین راه میافتد. یک قدری که جلو میروند، اصغر دوباره خودش را به ماشین حاجی میرساند. با آنتنِ بیسیم، نقطهای را نشان میدهد: «خط از همین جا دیگه معلومه.» حاجی جدی نگاهش میکند:
«بابا! آقای اصغر زشته! تو یا منو نباید بیاری اینجا... منو میخوای بترسونی از دوتا گلوله؟ خجالت بکش! نمیخوایید بیاید دنبال من، زشته!»
صدای خمپاره میآمد. اصغر درمانده از قانع کردن لحظهای ایستاد. باد موهایش را آشفته کرده بود. شانههایش را بالا میاندازد. دلنگرانیهای اصغر را میفهمید؛ اما او خود پیر جنگ بود. حاجی سرش را تکان داده بود و با اشارهی دستش به جلو، ماشین میرود تا برسد به نزدیکیهای خط.
خدیجه بهرامی نیا
نظر
ارسال نظر برای این مطلب