تپههای انتهای دشت برایم شده مثل تاول سرخ و دردناک روی انگشتم. باز تاول را میشود تحمل کنم و امید داشته باشم امروز و فردا میپوکد و راحتم میکند اما این تپهها را نه. داعش از روی آنها تمام منطقه را زیر نظر دارد و به شدت آنها را در این چند روز حفظ کرده. دراز میکشم و از توی سنگرم که دیوار مخروبهای است به آسمان آبی سوریه چشم میدوزم. به این چند روز فکر میکنم. بسیاری از مناطق را با کمترین تلفات آزاد کردیم اما این تپه سر جایش ماند که ماند. حرصم میگیرد و تاول روی دستم که یادگاری عملیات دیشب است را فشار میدهم. میسوزد اما خیال ترکیدن ندارد. محکم سر جایش ایستاده و انگار باتپه داعشیها دست به یکی کرده است.
از دور صدای همهمه بچهها را میشنوم. روی زانو بلند میشوم و سرک میکشم. همه دور ماشینی جمع شدهاند و دارند حرف میزنند. حدس میزنم حاجی آمده باشد. وقتی او بیاید این سر و صداها بلند میشود و همه دوباره نیرو میگیرند. زود اسلحهام را برمیدارم و به طرفشان راه میافتم. سردار سلیمانی با همان لبخند شیرینش میان بچهها ایستاده و دارد صحبت میکند. خوشحال میشوم و تصمیم میگیرم جلو بروم و درباره حمله به تپه و گرفتن آن از داعش با حاجی صحبت کنم. هنوز به جمع بچهها و سردار نرسیدهام که کسی صدایم میکند. مصطفی را میبینم. زیر درختی ایستاده و اشاره میکند به طرفش بروم.
– کجایی محمد؟ کمپیدایی!
-همین دور و اطرافم. بیا بریم پیش حاجی کارش دارم.
-درباره تپه میخوای بگی؟
-بخدا خیلی رو مخه! این همه نیروی آماده تا اینجا اومدیم بعد راحت بشینیم و نگاش کنیم.
-ما هم الان به حاجی همین رو گفتیم.
-خب چی گفت؟
-با قرآنش استخاره گرفت بد اومد.
راستش اگر کسی غیر از حاجی بود حتما زیر لب غرولندی میکردم اما حالا نفس بلندی میکشم و بیحوصله به طرف سنگرم برمیگردم. مصطفی بلند میگوید: «کجا! بیا بریم یه چایی بزنیم!» فقط دستم را بلند میکنم و میروم.
نیم ساعتی است دراز کشیدهام. آسمان هنوز آبی است و تپه سرجایش محکم ایستاده و تاول روی دستم هنوز دارد میسوزد. صدای بچهها را از دور میشنوم اما حوصله هیچ کسی را ندارم. اگر حاجی اجازه داده بود این صد و سی نیروی آماده و تازه نفسی که اینجا نشستهایم، تپه را بگیریم، الان بالای آن ایستاده بودیم و داشتیم پرچممان را میکوبیدیم. اصلا مگر ما نیامدهایم اینجا بجنگیم و این داعشیهای نامسلمان را نابود کنیم. اما اگر الان بروم اعتراضی کنم همین مصطفی اولین کسی است که میگوید این نفس تو است که حرصش گرفته و میخواهد بجنگد. اگرنه باید با روی گشاده تابع امر باشی و بتوانی اول در جنگ با نفست پیروز شوی.
صدای غرشی از دور میشنوم. هراسان بلند میشوم و آسمان را نگاه میکنم. چهار جنگنده دارد آسمان را میشکافد و جلو میآید. همه بچهها نگاهشان به بالا است و هیچ کس نمیداند سر و کله اینها از کجا پیدا شد. با سرعت از بالای سرمان عبور میکنند و در یک لحظه تپه را هدف قرار میدهند. در میان صدای انفجار، گرد و خاک زیادی به پا میشود. تپه با صدها بمب شخم زده میشود و چیزی و کسی از داعشیها باقی نمیماند. همه مات و مبهوت ماندهایم که جنگندهها با همان سرعت از منطقه دور میشوند و میروند. به طرف بچهها میدوم. هر کس چیزی میگوید و نمیداند چه اتفاقی افتاده. مصطفی از مقر فرماندهی بیرون میآید. همه دورش جمع میشویم. لبخندی میزند و میگوید: «جنگندههای روس بودن. بدون هماهنگی با ما و نیروهای سوری اومدن تپه داعشیها رو زدن و رفتن.» یکی از بچهها میگوید: «یا زهرا… قربون حاجیمون برم که با استخارهاش جونمونو حفظ کرد. اگر رفته بودیم اونجا فقط خدا میدونه الان چه بلایی سرمون اومده بود!» دستی به تاول روی دستم میکشم. پوکیده و سرجایش نیست. اما سر تا پا خجالتم. مصطفی راست میگوید. باید اول به جنگ با خودم بروم.
رقیه بابایی
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب