مطالب

تنگه ابوغریب


سه شنبه , 4 مهر 1402
تنگه ابوغریب

از قدیم او را می‌شناختم. همسن و سال بودیم. من اهل کرمان و او از ایل سلیمانی‌ها. گاهی در تظاهرات قبل از انقلاب می‌دیدمش و گاهی در میان نیروهای جهادی بعد از انقلاب. در شلوغی و هیاهوی آن روزها از دور برای هم دست بلند می‌کردیم و احوال هم را می‌گرفتیم. جسارت و شجاعت را از چشم‌هایش می‌شد خواند. هر جا که قرار می‌گرفت معلوم بود که چقدر مصمم و با یقین کارش را انجام می‌دهد. همین هم باعث شد سلیمانی خیلی زود در جبهه فرمانده تیپ ثارالله شود و افتخار ما بچه‌های کرمان.



فتح المبین اولین عملیات تیپ‌مان بود. هفت روز با زرهی و کاتیوشاهای دشمن جنگیده بودیم و لحظه‌ای پا پس نکشیده بودیم. حالا که عملیات تمام شده بود خرد و خسته زیر نگاه ستاره‌ها در سنگر دراز کشیده‌ایم و هر کس در حال و هوای خودش مشغول فکری است. دستی به عرق روی پیشانی‌ام می‌کشم و چربی باروت نشسته بر آن را می‌گیرم. چشم‌هایم از بی‌خوابی می‌سوزد و دلم از فراق دوستان شهیدم آتش می‌گیرد. سرم را برمی‌گردانم و فرمانده سلیمانی را می‌بینم که در سنگر تدارکات نشسته. از همه ما خسته‌تر است. حتما او هم دارد به سختی عملیات چند روز گذشته فکر می‌کند و به سیصد نیرویی که الان فقط صد نفر برایش باقی مانده‌ است.



خواب و بیدارم که در تاریکی و سکوت صدای خش خش بیسیم بلند می‌شود. بیسیم‌چی سریع خودش را به سنگر سلیمانی می‌رساند. انگار او هم تازه خوابش برده که سریع بیسیم را می‌گیرد و جواب می‌دهد. از جا بلند می‌شوم و جلو می‌روم. فرمان داده شده که همین امشب حتما باید تنگه ابوغریب را ببنیدیم. چون احتمال دارد دشمن از رودخانه رد شود و نیروهایش را در دشت سرازیر کند و از آنجا بکشد روی ارتفاعات. آن وقت است که همه زحمات این چند روزمان هدر خواهد ‌رفت.



سلیمانی بیسیم را کنار می‌گذارد و نگاهی به ما و دور و برش می‌اندازد. نیازی نیست کسی حرفی بزند. همه از خستگی و تعداد کم نیروها و نبود امکانات خبر دارند و او از همه بیشتر. اما چاره‌ای نیست. باید تنگه بسته شود. همه در فکر فرو رفته‌ایم و منتظریم که ببینیم باید چه کنیم. سلیمانی هم مثل ما سکوت کرده که یکدفعه از جا می‌پرد و به طرف نیروهای ستاد می‌رود. پشت سرش راه می‌افتم و چند نفر دیگر هم پشت سر من.



نیروهای ستاد را جمع می‌کند و دستور می‌دهد هر چه ماشین دارند همه را جمع کنند و بیاورند جلو. هیچکس نمی‌داند در ذهن او چه می‌گذرد اما فرمانش را بدون معطلی انجام می‌دهند. زود ماشین‌ها را روشن می‌کنند و نزدیک می‌آیند. تعدادی ماشین هم از جهاد سازندگی و کمک‌های مردمی در منطقه است که می‌گوید آن‌ها را هم بیاورند. بوی دود و صدای ماشین‌ها در بیابان پیچیده و دیگر صدا به صدا نمی‌رسد.



نیروها خواب از سرشان پریده و از سنگر بیرون آمده‌اند و دور فرمانده‌شان جمع شده‌اند که ببینند چه خبر است. او همه را آرام می‌کند و به طرف راننده‌ها می‌رود. ماشین‌ها را در یک ستون می‌کند و دستور می‌دهد همه با چراغ روشن به طرف دشمن حرکت کنند. تازه می‌فهمیم که او چه فکر زیرکانه‌ و هوشیارانه‌ای کرده است. ماشین‌ها هر چه جلو می‌روند هیچ اثری از دشمن نیست. همه ترسیده و عقب نشسته‌اند. خیال کرده‌اند نیروهای تازه نفس رسیده و به میدان آمده‌اند‌‌. تنگه در دست ما می‌ماند و فرمانده سلیمانی نیروهایش را برای استراحت روانه سنگرها می‌کند.



منبع: یک سلیمانی عزیز



رقیه بابایی
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...