سالها از شهادت پسرش میگذشت.آخر عمری تمام دلخوشیاش سر زدنهای گاهوبیگاه حاجقاسم بود.بوی آبگوشت خانه را پر کرده بود.حاجی مثل همیشه آمده بود برای احوال پرسی. وقت زیادی نداشت،باید میرفت تا به بقیه برنامههاش برسد؛اما مادر شهید خواسته دیگری داشت:«من تنها هستم حاجی.بمون ناهار رو باهم بخوریم.»هیچوقت روی مادران شهدا را زمین نمی زد.در مرامش نبود.آنروز تا غذا آماده شود،دو سه ساعتی مونس تنهاییِ پیرزن شد…
حاج حسین کاجیسلیمانی عزیز، ص۱۲۷
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب