پسرش گرفتار شده بود. خیلی دور. شهر ری. خودش کربلا بود و مسافت ها دورتر پسرش کمک میخواست. اما بشیر نرفت. امام حتی گفت بیعتم را برمیدارم برو دنباله کار پسرت را بگیر. اما نرفت. سر خم کرده بود و به مولایش گفته بود : درندگان مرا زنده زنده بخورند اگر از شما جدا شوم. بشیر هم فهمیده بود توی خیمه حسین خبرهایی است. خبری که سالهای سال، تا جهان با نورخورشید زنده است در گوش کائنات خواهد پیچید. بشیر به جای دنیای خودش، فکر آخرتش بود. مومن زرنگ همین طور است. حتی توی سخت ترین شرایط دنیایش را بهانه نمیکند که آخرتش را کم بگذارد. بشیر هم شهادت را انتخاب کرد. لبخند رضایت مولایش را بر همه آسایش دنیا ترجیح داد. حتی نخواست پاره تنش را آزاد کند. او به خوبی میفهمید جبهه نبرد حق علیه باطل جایی است که نباید بگذارد گیر وگرفتاریهای دنیا وسوسه اش کنند. خبری که توی خیمه امام بود زمزمه ای شد و در کوچه های خاک خورده دنیا به گوش اهلش رسید. یکی از این اهالی حاج قاسم بود. حاج قاسم هم راز نرفتن بشیر را میدانست. راز دل کندش از همه چیز را. این بود که خودش هم از همه چیز دست شسته بود و زندگیاش آنقدری بود که به درد آخرتش بخورد. سراغ بچه های شهدا میرفت، سراغ نیازمندان و فقرا. حتی اگر توی میدان جنگ بود حواسش بود حقی پامال نکند و هر ذره عملش مال آن دنیایش شود.بشیر دنیا و بازیچه هایش را گذاشت و راهی میدان شد. شاید وقتی شمشیر میزد یک آن صورت پسرش را هم دیده بود که کیلومترها دورتر اسیر شده و چشم به کمک پدر دارد اما زود دلش را طواف داده بود دور حسین. وقتی مولایش جبهه جهاد را برگزیده بود چه جای فکر کردن بود برای بشیر؟! بشیر میانه میدان، آخرتش را به لبخند حسین گره زد وعاقبت بخیر شد. همانجوری که حاج قاسم توی بغداد عاقبت بخیر شد. این رسم یاران حسین است که گذاشتن و گذشتن را خوب میدانند.
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب