مطالب

تا آخرین روز حضورم در جبهه همواره در ذهنم بود و آزارم میداد…


جمعه , 18 فروردین 1402
تا آخرین روز حضورم در جبهه همواره در ذهنم بود و آزارم میداد…

سال ١٣۶٢ از طرف جهاد به جمع نیروهای اعزامی لـشکر ۴١ ثـاراالله پیوستم.درست در اولین روزى که کـارم را شـروع کـردم، بـا صـحنه‌اى بسیار دلخراش مواجه شدم.من در قرارگاه شهرک ملکشاهى بـودم کـه حاج قاسم سلیمانى با چهـره‌اى گرفتـه آمـد و گفـت: خـط شکـسته و تعدادى از بچه‌ها شهید شده‌اند!حاج قاسم از ما خواست شهداى داخل ماشین همراهشان را همان‌جا دفن کنیم.از این حرف همگی تعجب کردیم.بـه ماشـین کـه رسـیدیم، دیـدیم ماشین پر از اعضاى بدن شهداست که به طرز فجیعی قطعه قطعه شـده و قابل تشخیص نیستند. هیچ کس حاضر به دفن اعضا نشد و هـر کـدام از بچه‌ها به بهانه انجام کارى به سویى رفتند.من ماندم و یک ماشین پـر از دل و روده انسان!!آرام و با احترام اعضا را از ماشین پـایین آوردم و در یـک گورسـتان دسته جمعى دفن کردم.صحنه‌اى که من در آن روز دیدم، تا آخرین روز حضورم در جبهه همواره در ذهنم بود و آزارم میداد…



راوى:رزمنده دلاور احمد اسدى
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب