واحد تخریب
آقای محمدی دبیر کلاس آمادگی دفاعیمان بود. همان روز اول، کتاب را گذاشت روی میز و گفت میخواهد از ما آدم جنگی دربیاورد. ما اصلا برای همین ازش خوشمان آمد.
یک کتاب از انبوه کتابهایی که زیر نکتههایشان خط میکشیدیم و هیچ وقت آنها را نمیخواندیم؛ کم شده بود. آقای محمدی گفته بود ما باید همه الفاظ و اصطلاحات جنگی را یاد بگیریم. فرق بین اسلحهها و انواع مینها را هم بفهمیم. هر جلسه نوبت یک چیز بود. برایمان کلی ویدئو و عکس میآورد. گاهی هم ماکت اسلحههایی که میگفت را پیدا میکرد و میآورد که ببینیم. گفته بود تنبیه هر کس که در یادگیری کوتاهی کند؛ کلاغپر و سینهخیز است. اولش فکر کردیم دارد شوخی میکند. تا اینکه من و سهیل، تحقیق عملیات تخریب را نبردیم سر کلاس؛ به نماینده و بچهها گفت: «میز و صندلیها رو ببرید عقب.» بعد مجبورمان کرد از در کلاس تا کنار صندلیها را سینهخیز برویم و با کلاغپر برگردیم! اولش حرصم گرفت. خصوصا وقتی علی و ساعد را دیدم که هرهر به ما میخندند. ولی بعدش به خودم گفتم هر چی باشد از جزوه نوشتن و کتاب خواندن بهتر است.
جلسه بعد تحقیق مربوط به واحد تخریب را بردم. آقای محمدی گفت: «کاغذتو بزار رو میزت. بیا هرچی فهمیدی رو برای بقیه توضیح بده.» ایستادم پای تخته. چیز زیادی نفهمیده بود. از گوگل یک صفحه پرینت گرفته بودم فقط. گفتم: «به کسایی که راه باز میکنن میگن تخریبچی.» ساعد از ته کلاس جواب داد: «سرنوشت خاورمیانه رو عوض کردی با این تحلیلت!» کلاس رفت روی هوا. با خودم حساب کردم بالاخره یک جایی ساعد را تنها گیر میآورم و یکی میزنم زیر آن گوش بربری مدلش! آقای محمدی از بین کاغذهایش، یک ورق آورد بیرون و گفت: «بخونش.» متن دستنویس بود. شروع کردم به خواندنش.
سردار سلیمانی در مقدمهای بر کتاب «فرماندهان ورود ممنوع» نوشتهاند:
«کلمهی تخریب، شاید برای آنچه میبایست در وصف آن جوانان و مردان با عظمت نقل کرد؛ عبارت جامعی نباشد. وقتی نوبت به توصیف این مجموعه استشهادی فداکار میرسد، فکر و قلم از یافتن کلمهای که قادر به ترسیم آن حقیقت باشد، عاجز میمانند.
واژه تخریب و نام بچههای تخریب برای آشنایان جنگ ترسیمی است از نیمههای تاریک شب. انسانهای شلاق زده بر ترس و دلهره. لبهایی که در زیر نور کم فروغ ماه، در درون هزاران تله مرگ مشغول ذکر خداست. دست و پاهایی که برای بر زمین افتادن بیتابی میکنند. چشمان زیبایی که با دقت مینگرند و میجویند و برای حفظ دیدگان دیگری بر زمین میافتند.
همه اینها حوادث بیفریادی است که صدای آه آن را هم، دشمن در چند قدمی نمیشنود. معبری که با سرخی خون ترسیم عبور میکند و با ابدان بر زمین افتاده نشان گذاری میشود. تخریب یعنی نافلههای پشت تلههای مرگ. سجدههای شکر پس از بازگشت. نه برای زنده ماندن. بلکه برای توفیق حیات بخشیدن. تخریب یعنی ختم داوطلبانه زندگی خود برای حیات دیگران. تخریب یعنی قرائت کمیل و عاشورا که با جان خوانده میشد و کمتر عارفی چنین حضور حقیقی را به خود دیده است. تخریب، قدم زدن در نزدیکترین سرزمین خدا. مردانی که علی و فاطمه و اولاد مطهرشان به دیدنشان آمدند. سرهای بر زانو گرفتهی ائمه. تخریب یعنی خندهی کشته شده بر لبان فتح شدهی مردی در انتهای معبر. مردان خفته بر طریق مرگ، برای عبور بهشتیان به صراط نور. چه بگویم؟! قلم از ترسیم، عاجز. زبان از بیان، قاصر و قلب از یاد آن غیر طاهر. تخریب یعنی طالبی، باقری، اخلاصی، جعفرزاده، انجم شعاع و...یادگارانی که نامشان قلبم را میفشارد و یادشان ذکر روزانهام است.»
کم پیش میآمد همه توی کلاس ساکت باشند. شاید مثل من داشتند به کار بزرگ واحد تخریب فکر میکردند. چیزی که در صفحههای گوگل و کاغذهای ما جا نمیشد. کسانی که با وجود بزرگترین دردها هم به گفته حاج قاسم صدای آه هم ازشان بلند نمیشد.
کاغذ را گذاشتم روی میز آقای محمدی و نشستم سرجایم. آقای محمدی هم توی فکر بود...
رقیه پورحنیفه
آقای محمدی دبیر کلاس آمادگی دفاعیمان بود. همان روز اول، کتاب را گذاشت روی میز و گفت میخواهد از ما آدم جنگی دربیاورد. ما اصلا برای همین ازش خوشمان آمد.
یک کتاب از انبوه کتابهایی که زیر نکتههایشان خط میکشیدیم و هیچ وقت آنها را نمیخواندیم؛ کم شده بود. آقای محمدی گفته بود ما باید همه الفاظ و اصطلاحات جنگی را یاد بگیریم. فرق بین اسلحهها و انواع مینها را هم بفهمیم. هر جلسه نوبت یک چیز بود. برایمان کلی ویدئو و عکس میآورد. گاهی هم ماکت اسلحههایی که میگفت را پیدا میکرد و میآورد که ببینیم. گفته بود تنبیه هر کس که در یادگیری کوتاهی کند؛ کلاغپر و سینهخیز است. اولش فکر کردیم دارد شوخی میکند. تا اینکه من و سهیل، تحقیق عملیات تخریب را نبردیم سر کلاس؛ به نماینده و بچهها گفت: «میز و صندلیها رو ببرید عقب.» بعد مجبورمان کرد از در کلاس تا کنار صندلیها را سینهخیز برویم و با کلاغپر برگردیم! اولش حرصم گرفت. خصوصا وقتی علی و ساعد را دیدم که هرهر به ما میخندند. ولی بعدش به خودم گفتم هر چی باشد از جزوه نوشتن و کتاب خواندن بهتر است.
جلسه بعد تحقیق مربوط به واحد تخریب را بردم. آقای محمدی گفت: «کاغذتو بزار رو میزت. بیا هرچی فهمیدی رو برای بقیه توضیح بده.» ایستادم پای تخته. چیز زیادی نفهمیده بود. از گوگل یک صفحه پرینت گرفته بودم فقط. گفتم: «به کسایی که راه باز میکنن میگن تخریبچی.» ساعد از ته کلاس جواب داد: «سرنوشت خاورمیانه رو عوض کردی با این تحلیلت!» کلاس رفت روی هوا. با خودم حساب کردم بالاخره یک جایی ساعد را تنها گیر میآورم و یکی میزنم زیر آن گوش بربری مدلش! آقای محمدی از بین کاغذهایش، یک ورق آورد بیرون و گفت: «بخونش.» متن دستنویس بود. شروع کردم به خواندنش.
سردار سلیمانی در مقدمهای بر کتاب «فرماندهان ورود ممنوع» نوشتهاند:
«کلمهی تخریب، شاید برای آنچه میبایست در وصف آن جوانان و مردان با عظمت نقل کرد؛ عبارت جامعی نباشد. وقتی نوبت به توصیف این مجموعه استشهادی فداکار میرسد، فکر و قلم از یافتن کلمهای که قادر به ترسیم آن حقیقت باشد، عاجز میمانند.
واژه تخریب و نام بچههای تخریب برای آشنایان جنگ ترسیمی است از نیمههای تاریک شب. انسانهای شلاق زده بر ترس و دلهره. لبهایی که در زیر نور کم فروغ ماه، در درون هزاران تله مرگ مشغول ذکر خداست. دست و پاهایی که برای بر زمین افتادن بیتابی میکنند. چشمان زیبایی که با دقت مینگرند و میجویند و برای حفظ دیدگان دیگری بر زمین میافتند.
همه اینها حوادث بیفریادی است که صدای آه آن را هم، دشمن در چند قدمی نمیشنود. معبری که با سرخی خون ترسیم عبور میکند و با ابدان بر زمین افتاده نشان گذاری میشود. تخریب یعنی نافلههای پشت تلههای مرگ. سجدههای شکر پس از بازگشت. نه برای زنده ماندن. بلکه برای توفیق حیات بخشیدن. تخریب یعنی ختم داوطلبانه زندگی خود برای حیات دیگران. تخریب یعنی قرائت کمیل و عاشورا که با جان خوانده میشد و کمتر عارفی چنین حضور حقیقی را به خود دیده است. تخریب، قدم زدن در نزدیکترین سرزمین خدا. مردانی که علی و فاطمه و اولاد مطهرشان به دیدنشان آمدند. سرهای بر زانو گرفتهی ائمه. تخریب یعنی خندهی کشته شده بر لبان فتح شدهی مردی در انتهای معبر. مردان خفته بر طریق مرگ، برای عبور بهشتیان به صراط نور. چه بگویم؟! قلم از ترسیم، عاجز. زبان از بیان، قاصر و قلب از یاد آن غیر طاهر. تخریب یعنی طالبی، باقری، اخلاصی، جعفرزاده، انجم شعاع و...یادگارانی که نامشان قلبم را میفشارد و یادشان ذکر روزانهام است.»
کم پیش میآمد همه توی کلاس ساکت باشند. شاید مثل من داشتند به کار بزرگ واحد تخریب فکر میکردند. چیزی که در صفحههای گوگل و کاغذهای ما جا نمیشد. کسانی که با وجود بزرگترین دردها هم به گفته حاج قاسم صدای آه هم ازشان بلند نمیشد.
کاغذ را گذاشتم روی میز آقای محمدی و نشستم سرجایم. آقای محمدی هم توی فکر بود...
رقیه پورحنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب