مطالب

بودنِ تو


چهارشنبه , 26 مرداد 1401
بودنِ تو
تمام واحدهای درسی دختر پاس شده بود؛ غیر از یکی. استاد اذیت می‌کرد. دختر مجبور بود بایستد جلوی در کلاس تا کار استاد تمام شود و از در کلاس بیرون بیاید. دختر پشت سر استاد راه می­افتاد. از قبل تمام حرف هاش را با خودش مرور می­کرد. حواسش بود که مبادا حرف نابجایی به استاد بزند. ته دلش از بی احترامی کردن می­لرزید. هر چقدر هم که استاد با او بد تا کرده باشد؛ او به خودش اجازه نمی­داد با او بد رفتاری کند. اخلاقی بود که از بچگی پدرش یادش داده بود.
هر روز و هر روز و هر روز با استاد حرف می­زد. دیگر خسته شده بود. فایده نداشت. دوست‌داشت زودتر تکلیف این واحد درسی مشخص شود.
استاد بو برده بود که پدر دختر پاسدار است. شاید برای همین او را اذیت می‌کرد. دختر همچین حسی داشت. چند بار بین صحبت‌های استاد درباره پدرش شنیده بود. استاد در این حد می‌دانست که پدر دختر یک پاسدار است. همین.
شاید اگر می‌دانست پدر او کیست، هیچ‌وقت لجبازی نمی‌کرد. نمره را می­داد و تمام. نمره ای که حق دختر بود. درس خوانده بود و امتحان را هم خوب داده بود. همه این را می­دانستند. او دختری نبود که کم کاری کند یا بخواهد بی تلاش نمره از استاد بگیرد. همه می­دانستند اگر او شکایتی دارد، حتما مشکلی هست. بی خود و بی جهت دنبال استاد راه نمی­افتد. حتی از این کار بدش می­آمد. کفری می­شد. حتی می­ترسید مزاحم استاد باشد.
یکی دوباری هم به فکر افتاد که یک کلام بگوید پدرش کیست. شاید مشکلش حل شود. همه مردم پدر او را می ­شناختند. می­دانستند کیست و از او حساب می­بردند. حتی مردم جهان هم پدر او را می­شناختند. حرف او حرف بود. کافی بود دختر اسم پدرش را بیاورد تا مشکلش حل شود. فقط این مشکل کوچک هم نه، پدر او انقدر شناخته شده و بزرگ بود، که با اسمش، مشکلات بزرگ تر از این هم حل می­شد.
دختر حتی با ریاست دانشگاه هم حرف زد اما فایده‌ای نکرد. ریاست می­گفت حرف حرف استاد است. کلافه بود. نمی­دانست چه کند. حس می­کرد هیچ راه حلی برایش وجود ندارد.
وقتی خانه می‌آمد؛ کلافگی را می‌شد توی صورتش دید. لب‌هاش افتاده می‌شد. کم‌حرف می‌زد و دائم توی فکر بود. دوست داشت تنها توی اتاقش بنشیند و فکر کند. به تمام راه حل های ممکن فکر کرده بود. هیچ چیزی به ذهنش نمی­رسید.
نمی‌دانست چطور باید با این استاد رفتار کند. دلش نمی‌خواست کاری کند که او را برنجاند اما این‌طوری هم نمی‌شد. بالاخره باید یک اتفاقی می‌افتاد. چطور می‌شود او را قانع کرد و نمره را گرفت؟ همه بچه‌ها حتی ریاست دانشگاه می‌دانست که مشکل از استاد است اما هیچ راه‌حلی نبود. باید استاد راضی می‌شد که نمی‌شد. دختر حتی نمی­دانست مشکل استاد چیست؟ دقیقا از او چه می­خواهد. حس می­کرد استاد لج کرده. حتی به او نمی­گفت قضیه چیست و چرا برای این یک واحد او مجبور است اینهمه بدود.
این فکر واقعاً دختر را قلقلک می‌داد. این‌که بگوید پدرش کیست. اگر استاد می‌فهمید اوضاع فرق می‌کرد. اما باز هم دودل بود. پدرش را خوب می­شناخت. می­دانست او با این کار مخالف است. حتی می­توانست تمام جمله های پدرش را بگوید. هیچ کس به اندازه پدر به او نزدیک نبود.
پدر تغییر رفتار دخترش را ‌فهمید. آمد توی اتاق تا با او حرف بزند. دختر دوست نداشت مسائل پیش‌پاافتاده دانشگاه را با پدرش مطرح کند. پدرش آدم بزرگی بود و در کنار او بودن به هرکسی آرامش می­داد. دختر دوست داشت کنار پدرش فقط کیف کند؛ اما نمی‌شد.
پدر کنارش می‌نشست. دستی به سرش می‌کشید و کافی بود به چشم‌های دخترش نگاه کند تا بفهمد اتفاقاتی توی زندگی دختر افتاده. بعد از دختر می‌پرسید که چه شده. دختر نمی‌توانست در برابر پدرش مقاومت کند. باید می‌گفت. باید همه‌چیز را به پدرش می‌گفت.. پدرش بهترین کسی بود که او می‌توانست تمام درددل‌هایش را بهش بگوید.
آغوش او، امن‌ترین جای ممکن بود. هیچ خطری را از جانب پدرش حس نمی‌کرد.. هیچ‌وقت از طرف پدر قضاوت نمی‌شد یا از این‌که حرف دلش را به او گفته احساس پشیمانی نمی‌کرد. سر روی شانه‌ی پدرش گذاشت. پدرش بوی عطر همیشگی را می‌داد. چشم‌ها را بست و عمیق نفس کشید تا بوی عطر پدرش را حس کند. بوی عطر از بینی دختر بالا می‌رفت و حس خوبی توی تمام تن دختر می‌پیچید.
دختر گفت. درباره استادش گفت. درباره این‌که با او درست رفتار نمی‌کند و نمره‌اش را نمی‌دهد. می‌خواست بگوید که استاد فهمیده پدرش پاسدار است اما پشیمان شد. پشیمان شد و دقیقاً چند لحظه بعد، پدر حرف دل دختر را زد.
مثل همیشه درست و به‌موقع. پدر گفت مبادا اسم من را پیش استادت ببری. مبادا بگویی دختر حاج‌قاسم سلیمانی هستی. هیچ‌وقت اجازه نداری از اسم من برای منفعت شخصی خودت استفاده کنی. دختر از اول جواب پدرش را می‌دانست. همیشه همین‌طور بود. پدر با این کار مخالفت می‌کرد. دوست نداشت هیچ‌وقت بچه‌ها از اسم او به نفع خودشان استفاده کنند. هنوز دست لای موهای دخترش می‌کشید و با صدای آرام و محکم به او می‌گفت هر کاری که صلاح می‌دانی انجام بده. حتی اگر تمام واحدهای دانشگاهی ات را پاس کردی و فقط همین یک واحد ماند، نباید اسمی از من ببری. باید انقدر این یک واحد را برداری تا بالاخره مشکلت با استاد برطرف شود.
مشکل دختر هنوز پابرجا بود اما همین‌که با پدرش حرف زد دلش محکم شد. همیشه همینطور بود. همیشه پدر باعث آرامش او می­شد. با تمام حرف هایی که می­زد، در قلب و جان دختر نفوذ می­کرد. پدر انگار همیشه حرف های دل دختر را می­دانست. همیشه از فکر و ذکر دختر خبر داشت و دقیقا لحظه هایی که دختر به او نیاز داشت، حرفی را می­زد که او را از تمام غم ها جدا می­کرد.
هنوز هم نمی­دانست چطور می­تواند مشکلش را با استاد حل کند اما براش مهم نبود. بالاخره یک راه حلی پیدا می­کرد. مهم حضور پدر بود و اطمینانی که در کنارش حس می­کرد.
انگار دلش قرص و محکم شد و مطمئن شد که مشکلش بالاخره یک‌جوری حل می‌شود. پدر همیشه می‌توانست به او حس قدرت و اطمینان بدهد دست‌های پدرش را گرفت و توی دست فشرد.
 
مینا سعادت‌پور
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه