مطالب

به یاد رفیق در میان آتش


یکشنبه , 28 بهمن 1403
به یاد رفیق در میان آتش
خدیجه بهرامی‌نیا
از بچگی رفیق بودیم و بعد در جبهه هم سنگر. پشت به پشت هم دادیم. خاطرهها ساخته شد و روزها از پی هم گذشت. قد کشیدیم و بزرگ شدیم. وقت به دوش کشیدن مسئولیتها رسیده بود. حالا هم هر کدام در یک جبهه خدمت میکردیم؛ حاج قاسم فرمانده نیروی قدس بود و من فرماندار بافت بودم. بافت منطقهای کوهستانی و سردسیر است در جنوب غربی استان کرمان. توسعهی راهها و گردشگری، ایجاد زیرساختهای ارتباطی و در نهایت انتخابات، آن روزها دغدغهی زیادی را برایم درست کرده بود.
وسط سر شلوغیها و هزار کار جورواجوری که دم انتخابات داشتم زنگ زد. سرم را چرخاندم و دنبال گوشی، برگههای روی میز را جابجا کردم. مسئول ستاد انتخاباتی آمده بود و گزارشی از وضعیت ستادها و انتخابات میداد. گوشی را پیدا کردم و گفتم: «یه لحظه لطفا!» چند برگه با برداشتن گوشی، سُرید و از گوشهی سمت راست ریخت پایین میز عسلی رنگ. وقتی جواب دادم، سلام کرد و صدای مهربانش پیچید توی گوشم. خودم را جمع و جور کردم؛ گفتم.
«جانم حاجی! امر بفرمایید!»
مسئول ستاد انتخاباتی دو لا شده بود و همانطور که برگهها را جمع میکرد؛ نگاه خیره و متعجبش به من دوخته شده بود. به خوبی لحن دلسوز حاجی را حس کردم. مِهر آشنایی در وجودم خزید. گفت.
«کاری نداشتم حمزه، گفتم زنگ بزنم خدا قوت بگم؛ این روزها حتما خیلی سرت شلوغه.»
از خجالت عرق نشست روی پیشانیام. زبان چسبیده بود به سقف دهانم. انگار گنگ شده بودم. من از او بیخبر و او در پیِ خبری از منِ رفیق سر شلوغ و بیخبر از او. مگر کم دل مشغولی داشت، آن هم نه فقط برای ایران، برای یک جغرافیا به وسعت محور مقاومت. آنوقت از سوریه زنگ زده بودن به من! حجم سنگین نشسته در گلو را قورت دادم و تشکر کردم. در میانهی ظلم و تکفیر؛ در هجوم شتابناک گلوله و آتش که دودش تنوره میکشید به آسمان یاد من افتاده بود. آخر چطور میشود؟ نگاهم خشکیده بود به گوشی در دستم که با صدایی محکم به خود آمدم: «جناب فرماندار!»
خدیجه بهرامی‌نیا


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

بدون خداحافظی
یکشنبه , 28 بهمن 1403

بدون خداحافظی

جام زهر
یکشنبه , 28 بهمن 1403

جام زهر

فرمانده فاتح
شنبه , 27 بهمن 1403

فرمانده فاتح