به درد همه میرسید. گاهی از سوریه زنگ میزد و میگفت.
«معمار! فلانی سقف خونهاش چکه میکنه، برو تعمیرش کن.»
من را معمار صدا میکرد. از سال 71-72 بود که با ایشان آشنا شدم و کار کردم. نمایندهی حاجی بودم برای کارهایی که، در این منطقه انجام میدادند. وقتی خبر میرسید که حاجی قرار است بیاید. از یک هفتهی قبلش خواب از چشمانمان پَر میکشید.
وقتی میآمد نگاه به چهرهاش که میکردی، خستگی از تن در میآمد. یک بار هم گفت.
«برو ببین مش غزاله چه مشکلی داره؟»
پیرزن اهل قنات ملک بود؛ هشتاد سال بیشتر داشت. خودش بود و یک پسر علیل. رفتم و دستی به سر و گوش خانهاش کشیدم. حاج قاسم گفته بود سرویس توالت دستشویی ندارد، معمار، برایش بسازید. ساختیم. خانه را هم ایزوگام کردیم. پیرزن هر چه میگفت حاجی پیغام میداد؛ برایش انجام میدادیم. با اینکه باز هم خیلی چیزها کم داشت، درخواست دیگری نمیکرد و هربار میگفت فقط سلامتی حاجی را میخواهد.
نشستم کنار مش غزاله. تسبیح خاکی رنگ در دستش بود. مهرهها را پشت هم میسُراند، و ذکر میگفت. دستاری مشکی به دور سرش بسته بود و از پشت عینک ته استکانیاش نگاهم میکرد. پرسیدم.
«از حاجی ناراحتی نداری؟»
سرش را به طرفین تکان داد؛ مویه سر داد و گریه کرد. نه ننه! نگو. میومد کنارم مینشست، میگفت هر مشکلی داری بگو، خودم درستش میکنم. خونهام رو حاجی درست کرد. من جیگرم کباب شد برای حاجی. ناغافل مردی اومد و گفت: «ننه سردارتون هم که شهید شده!» گفتم: «کدوم سردار؟» همین که گفت سردار قاسم سلیمانی، دیگه نفهمیدم چی شد و دنیا دور سرم چرخید. من همون روزی که حاجی شهید شد، تا ده روز رفتم توی گرمسیر، پیش عشایری بودم که براش مراسم گرفتند.
از وقتی شهید شده، مریضم. هوش و حواسم رفته. دستش را بالا آورد و گفت: «میبینی دستم میلرزه؟ از غصه حاج قاسمه. هر چی دارو میخورم، خوب نمیشم.» بعد چند باری زد روی پایش. خاک بر سر ما شد بعد حاجی! تسبیح را دو دور پیچاند دور انگشتانش.
بهش گفتم چشمام تاریکه، درست نمیبینم، برام عینک خرید. نگاهی به صورتم انداخت. آهی کشید و گفت: «چطور ناراضی باشم از حاجی؟!» من هر روز صلوات میفرستم به نام قاسم سلیمانی نام مادر فاطمه و نام پدر حسن. ننه خدا بیامرزتش؛ میبایست من میمردم نه حاجی!
خدیجه بهرامینیا
«معمار! فلانی سقف خونهاش چکه میکنه، برو تعمیرش کن.»
من را معمار صدا میکرد. از سال 71-72 بود که با ایشان آشنا شدم و کار کردم. نمایندهی حاجی بودم برای کارهایی که، در این منطقه انجام میدادند. وقتی خبر میرسید که حاجی قرار است بیاید. از یک هفتهی قبلش خواب از چشمانمان پَر میکشید.
وقتی میآمد نگاه به چهرهاش که میکردی، خستگی از تن در میآمد. یک بار هم گفت.
«برو ببین مش غزاله چه مشکلی داره؟»
پیرزن اهل قنات ملک بود؛ هشتاد سال بیشتر داشت. خودش بود و یک پسر علیل. رفتم و دستی به سر و گوش خانهاش کشیدم. حاج قاسم گفته بود سرویس توالت دستشویی ندارد، معمار، برایش بسازید. ساختیم. خانه را هم ایزوگام کردیم. پیرزن هر چه میگفت حاجی پیغام میداد؛ برایش انجام میدادیم. با اینکه باز هم خیلی چیزها کم داشت، درخواست دیگری نمیکرد و هربار میگفت فقط سلامتی حاجی را میخواهد.
نشستم کنار مش غزاله. تسبیح خاکی رنگ در دستش بود. مهرهها را پشت هم میسُراند، و ذکر میگفت. دستاری مشکی به دور سرش بسته بود و از پشت عینک ته استکانیاش نگاهم میکرد. پرسیدم.
«از حاجی ناراحتی نداری؟»
سرش را به طرفین تکان داد؛ مویه سر داد و گریه کرد. نه ننه! نگو. میومد کنارم مینشست، میگفت هر مشکلی داری بگو، خودم درستش میکنم. خونهام رو حاجی درست کرد. من جیگرم کباب شد برای حاجی. ناغافل مردی اومد و گفت: «ننه سردارتون هم که شهید شده!» گفتم: «کدوم سردار؟» همین که گفت سردار قاسم سلیمانی، دیگه نفهمیدم چی شد و دنیا دور سرم چرخید. من همون روزی که حاجی شهید شد، تا ده روز رفتم توی گرمسیر، پیش عشایری بودم که براش مراسم گرفتند.
از وقتی شهید شده، مریضم. هوش و حواسم رفته. دستش را بالا آورد و گفت: «میبینی دستم میلرزه؟ از غصه حاج قاسمه. هر چی دارو میخورم، خوب نمیشم.» بعد چند باری زد روی پایش. خاک بر سر ما شد بعد حاجی! تسبیح را دو دور پیچاند دور انگشتانش.
بهش گفتم چشمام تاریکه، درست نمیبینم، برام عینک خرید. نگاهی به صورتم انداخت. آهی کشید و گفت: «چطور ناراضی باشم از حاجی؟!» من هر روز صلوات میفرستم به نام قاسم سلیمانی نام مادر فاطمه و نام پدر حسن. ننه خدا بیامرزتش؛ میبایست من میمردم نه حاجی!
خدیجه بهرامینیا
نظر
ارسال نظر برای این مطلب