مطالب

بهترین نماز


سه شنبه , 4 بهمن 1401
بهترین نماز

دست خودم نبود. هر چه می‌خواستم آرام‌تر گریه کنم یاد صدای اذان حاجی می‌افتادم و گریه‌ام شدیدتر می‌شد. خبرنگار و فیلمبردار روس در میان اتاق همانطور مات و مبهوت به من نگاه می‌کردند و خشک‌شان زده بود. سوال خبرنگار ساده بود و حتما توقع نداشت یک دفعه اینطور منفجر شوم و حالا نداند چطور آرامم کند. اما بعد از شهادت حاجی دیگر چیزی مرهم قلب داغدارم نیست تا روزی که او را دوباره ببینم و دستش را مثل آن روز وسط بیابان محکم بفشارم و سر ذوق بیایم.



جادۀ بیابانی خلوت بود و گرم. هر چه سعی کرده بودم از کرمان زودتر راه بیافتیم تا قبل اذان ظهر در روستای قنات ملک باشیم نشد. می‌دانستم هیچ چیز به اندازه نماز اول وقت برای حاجی مهم نیست. زیر چشمی به او نگاه کردم تا اگر خواب است بیشتر گاز بدهم تا حداقل کمی بعد اذان به زادگاه حاجی رسیده باشیم. دیدم سیبی که همسرشان چند دقیقه پیش پوست گرفت و تعارف‌مان کرد هنوز در دستش هست و  به جایی در انتهای جاده چشم دوخته. دوست داشتم بدانم حاجی دارد به چه فکر می‌کند. شاید در فکر حلب است و دنبال راهی برای پیش بردن عملیات‌ها. شاید هم به دوران کودکی‌اش رفته و خاطراتش با پدرش را در این مسیر مرور می‌کند.



دنده را آهسته عوض کردم و ماشین بیشتر سرعت گرفت. همان لحظه صدای اذان از گوشی‌ام بلند شد. حاجی دستش را روی پایم گذاشت و گفت: «ابراهیم جان بزن کنار!» سرعت را کم نکردم و گفتم: «حاجی اینجا وسط بیابون! خطر داره. تا یه ربع دیگه می‌رسیم ایشالا.» حاجی دستش را به طرف دستگیره در برد. آن را گرفت و گفت: « چه خطری! همین کنار خوبه.» دیگر چیزی نتوانستم بگویم. سرعتم را کم کردم و کنار بیابان ایستادم. زود پیاده شدم و اطراف را نگاه کردم. خدا را شکر کردم که جاده خلوت است و کسی نیست. از صندوق عقب زیرلویی آوردم و کمی دورتر از شانه جاده پهن کردم.



 حاجی قبله را پیدا کرد و جانماز جیبی‌اش را در آورد و مقابلش گذاشت. ذکری زیر لب گفت و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن. لحن زیبایش در سکوت بیابان می‌پیچید و نسیم داغی آن را تا ته شنزارها می‌برد. کنار ماشین ایستادم و همانطور که مراقب اطراف بودم مشغول تماشا کردنش شدم. احساس می‌کردم حاجی در این دنیا جز نماز خواندن کار دیگری ندارد. آرام بود و غرق لذت. همین که نمازش تمام شد جلو رفتم تا مصافحه کنم. دستم را محکم فشرد و گفت: «ابراهیم این نماز و آن نمازی که در کاخ کرملین خوندم یکی از بهترین نمازهایی بود که در طول عمرم خوندم.»



با شنیدن این حرف درونم لرزید. جا خوردم و از طرفی هم ذوق زده شده بودم. برایم جالب بود که حاجی این نماز وسط بیابان و هوای داغ را گذاشته کنار نمازش در کاخ کرملین. بچه‌ها که آنجا همراه حاجی بودند می‌گفتند همین که وقت اذان شد حاجی از جناب پوتین عذر خواسته و آماده شده برای نماز خواندن. مثل همیشه اذان و اقامه‌اش را در آرامش کامل گفته و نمازش را به جا آورده. پوتین هم منتظر ‌مانده و به حاجی نگاه می‌کرده تا وقتی نمازش تمام می‌شود و بعد جلسه را ادامه می‌دهند.



خبرنگار کمی من و من می‌کند. به فیلمبردار و مترجم نگاه می‌کند و حرفی می‌زند. مترجم رو به من می‌گوید: «می‌گه فکر نمی‌کرده این سوال شما را اذیت کنه. فقط می‌خواسته از نمازهای شهید سلیمانی بگید. مثل نمازی که ایشون در کاخ کرملین خوانده بودن.» دستمالی برمی‌دارم و روی چشم‌هایم می‌کشم. اما این اشک‌ها از قلبم دارد می‌جوشد. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. اما هنوز صدای اذان حاجی دارد در گوشم می‌پیچد… .



بهترین نماز



رقیه بابایی
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...