یک روز با حاج قاسم به سرکشی مناطق مرزی رفتیم.برجکی بود، بنام برجک نادرشاه.پیاده شد با تک تک سربازان دست داد.بعد هم گفت: برید غذاتونو بیارید.رفتند و غذایشان را آوردند.نشست کنار برجک همراه آن ها غذا خورد. فرمانده پاسگاه گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه.رفتم پیشش.کسی چیزی گفته؟اتفاقی افتاده؟نه گریه به حال خودمه.فرمانده قرارگاه قدس با درجه سرتیپ تمامی میاد و با این بچه ها غذا میخوره، لباساشونو نگاه میکنه، گردن هاشونو نگاه میکنه، غذاهاشونو کنترل میکنه،اصلاً انگار نه انگار که فرمانده است…
نشریه یاران شاهد ۱۷۱
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب