مطالب

بدون خداحافظی


یکشنبه , 28 بهمن 1403
بدون خداحافظی
همه دعا می‌کنند که دوستانی صاف و صادق داشته باشند. دوستانی که جز حرف راست، چیزی نمی‌گویند. من اما آن شب یا آن صبح، چون چیز زیادی تا سپیده نمانده بود. با تمام وجودم دعا می‌کردم که حرف دروغ باشد.
می‌دانستم خیلی‌ها اینجا محض خنده و سرگرمی، زیاد چاخان می‌کنند. یاد گرفته بودم که نوددرصد حرف‌هایشان را نباید جدی نگیرم! اما آن‌دفعه، صدای پشت بی‌سیم فرق می‌کرد. جوری که دلشورۀ غریبی به جانم ‌انداخت.
آرزو داشتم سربه‌سرم گذاشته باشد؛ هرچند که در این صورت، بدترین موضوع دنیا را برای شوخی انتخاب کرده بود. اسلحۀ را از دوشم برداشتم و گذاشتمش داخل دکل. شانه‌هایم طاقت سنگینی‌اش را نداشتند. خیره شدم به آسمان، که همیشه عظمت و شکوه خدا را به یادم می‌آورد. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. نگاهم را دوختم به ستاره‌ها و خداخداکردم خبر دروغ باشد. خدا را قسم دادم که وقتی شیفتم تمام شد و پیش بقیه رفتم، بفهمم که شایعه بوده است.
صدای دوستم از سرم بیرون نمی‌رفت. سرباز مخابرات بود. ساعت از سه صبح گذشته بود؛ که بی‌سیم زد. من هم که اصلا حال وحوصله نداشتم. با خودم گفتم که لابد مثل بی‌سیم‌های دیگر است؛ فقط برای اعلام وضعیت به افسرنگهبان و یک‌جور هشیارباش. کلافه جوابش را دادم. بی‌مقدمه گفت: «سردار سلیمانی شهید شده.» همین.
«سردار سلیمانی شهید شده.» با یک جمله، من و افکارم را زیرورو کرد. اول خندیدم و گفتم: «سید، شوخیش هم زشته. اگه الان افسر نگهبان بشنوه، اضافه خدمت رو شاخشه.» آخر با همه‌چیز شوخی، با سردار هم شوخی؟! چند لحظه‌ای طول کشید تا جواب بدهد. منتظر بودم او هم بخندد و بساط شوخی بی‌مزه و بی‌موقعش را جمع کند. ولی قسم خورد که شوخی نیست. قسم خورد که دروغ نمی‌گوید. از شنیدن صدایش ترس برم داشت. حاج‌قاسم؟ شهید؟ وقتی که من سر شیفتم بودم؟
چند نفس عمیق کشیدم. پس دروغ نبود. پیش خودم قربان‌صدقه‌اش رفتم که اینطوری از پیشمان رفته است، بدون اینکه حتی برای خداحافظی بیدارمان کند.
وقتی شیفتم تمام شد، حتی نفهمیدم چطور به آسایشگاه رسیدم. مثل وقت‌هایی که تلویزیون فیلم یا مسابقۀ مهمی پخش می‌کرد، مات‌ومبهوت به صفحه‌اش خیره مانده بودند. اما این‌بار داشتند به‌جای شبکه ورزش، شبکه خبر را می‌دیدند. فقط به این امید که شاید خدا دعاهایمان را مستجاب و آرزویمان را برآورده کند. به این امید که شاید اعلام کنند همه‌چیز فقط شایعه بوده است. که بگویند که سردار هنوز هست... اصلا بگویند که قرار است سخنرانی داشته باشد؛ یا هرچیز دیگری که خیالمان را راحت کند. اما این اتفاق هرگز نیفتاد. وقتی همه راحت و آرام در خوابی عمیق بودند، سردار واقعا بی‌خداحافظی رفته بود. شاید می‌خواست با شهادتش بیدارمان کند...
ریحانه عارف‌نژاد


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

به یاد رفیق در میان آتش
یکشنبه , 28 بهمن 1403

به یاد رفیق در میان آتش

جام زهر
یکشنبه , 28 بهمن 1403

جام زهر

فرمانده فاتح
شنبه , 27 بهمن 1403

فرمانده فاتح