مطالب

بازی در زمین خدا


چهارشنبه , 27 اردیبهشت 1402
بازی در زمین خدا

از بم آمده بودم کرمان. آفتاب غروب کرده بود. هنگامه نماز مغرب شد. وضو گرفتیم و نماز خواندیم. به سمت من برگشت. لبانش که به لبخند کشیده شد، سفیدی دندان­هایش پیدا گشت.



_ قبول باشه حسین آقا. شام بریم خونه ما.



_ نمیتونم قبول کنم. حاجی! شما معمولاً خونه نیستی، حالا هم که کرمانی، برو کنار زن و بچه­ات باش.



در حالی که مچ دستم را گرفته و به دنبال خود می­برد گفت: « نه برادر من، باید بیایی. » تماس گرفت و با منزل هماهنگ کرد. به منزل­شان رسیدیم. منزل ساده و به دور از تجملات بود. حتی مبلی هم نداشت. با « یا­الله » گفتن از در فلزی شیشه ­دار وارد شدیم. پرده توری را کنار زد و من وارد شدم. از سالن وارد اتاقش شدیم. روی قالی لاکی رنگ کرمان نشستم و به پشتی دیواری تکیه دادم. تصاویری از امام خمینی و رهبر انقلاب، آقای خامنه­ای روی دیوار بود. کتابهای زیادی در قفسه چوبی کتابخانه به هم تکیه داده بودند. همانطور که نگاهم به تصویر ضریح اباعبدالله  بود و متحیّر از سادگی اتاق، صدای تق تق در آمد. در به آرامی باز شد و حاج قاسم سینی غذا را گرفت.  آن شب غذا ساده بود و حاضری. شام فرمانده سپاه قدس ما، نان و پنیر، گردو و عسل تولیدی منزل پدری­شان بود.



شام را که خوردیم، گفت: « امشب اینجا بمون.» اصرار نکردم بروم؛ حاجی یک کلام بود. ماندم. کمی صحبت کردیم و مهیای خواب شدیم.  برق­ها خاموش و همه­جا سکوت شد. هاله­ی نور چراغ حیاط از لای پنجره نیمه باز، روشنی بخش تاریکی مطلق شد. بوی عطر گل محمدی فضا را پرکرده بود. سرش را ­گذاشت روی بالش. نگاهش از پنجره به سمت آسمان بود. چشمان عسلی­ رنگش، در نور کم­جان، سوسو می­زد.



_ حسین! من از خدا دوتا چیز خواستم.



به پهلو سمت او برگشتم. گوش تیز کردم تا ببینم فرمانده چه از خدا خواسته؟! جالب شده بود برایم! حسرت در چشمانش و هیجان در گفتارش را به خوبی می­شد حس کرد. به سقف اتاق خیره شد و نفس عمیقی کشید.



_ به خدا گفتم خدایا! من اگه بخوام به انقلابت خدمت کنم، باید خودم را وقف کنم. خودت کمکم کن.



هنوز داشتم به خواسته اولش فک می­کردم که برگشت سمتم. نگاهمان که گره خورد به­هم، انگشت اشاره را گذاشت روی شقیقه­اش.



_ حسین! از خدا خواستم اینقدر به من مشغله بده که حتی فکر گناه هم نکنم.



چیزی برای گفتن نداشتم. دائم به حرف­های فرمانده فکر می­کردم. توی همه­ ی این سالها همان­هایی که از خدا خواست، شد. نشد؟ کی هست که بگوید حاج قاسم وقف انقلابِ خدا نبود؟ کی هست که بگوید حاج قاسم بیست سی سال آرام و قرار داشت؟ حاج قاسم مستجاب الدعوه بود.



او در زمین خدا کار می­کرد. رسالتش در خدمات به اسلام و انقلاب بود.



راوی: حسین معروفی



خدیجه بهرامی نیا
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

دختر عزیز من آرامش من فدای آرامش آنان
سه شنبه , 25 اردیبهشت 1403

دختر عزیز من آرامش من فدای آرامش آنان

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
دوشنبه , 24 اردیبهشت 1403

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان

ای چشم تو شیشه عمر من...
شنبه , 22 اردیبهشت 1403

ای چشم تو شیشه عمر من...

تلاش مذبوحانه
جمعه , 21 اردیبهشت 1403

تلاش مذبوحانه