از بم آمده بودم کرمان. آفتاب غروب کرده بود. هنگامه نماز مغرب شد. وضو گرفتیم و نماز خواندیم. به سمت من برگشت. لبانش که به لبخند کشیده شد، سفیدی دندانهایش پیدا گشت.
_ قبول باشه حسین آقا. شام بریم خونه ما.
_ نمیتونم قبول کنم. حاجی! شما معمولاً خونه نیستی، حالا هم که کرمانی، برو کنار زن و بچهات باش.
در حالی که مچ دستم را گرفته و به دنبال خود میبرد گفت: « نه برادر من، باید بیایی. » تماس گرفت و با منزل هماهنگ کرد. به منزلشان رسیدیم. منزل ساده و به دور از تجملات بود. حتی مبلی هم نداشت. با « یاالله » گفتن از در فلزی شیشه دار وارد شدیم. پرده توری را کنار زد و من وارد شدم. از سالن وارد اتاقش شدیم. روی قالی لاکی رنگ کرمان نشستم و به پشتی دیواری تکیه دادم. تصاویری از امام خمینی و رهبر انقلاب، آقای خامنهای روی دیوار بود. کتابهای زیادی در قفسه چوبی کتابخانه به هم تکیه داده بودند. همانطور که نگاهم به تصویر ضریح اباعبدالله بود و متحیّر از سادگی اتاق، صدای تق تق در آمد. در به آرامی باز شد و حاج قاسم سینی غذا را گرفت. آن شب غذا ساده بود و حاضری. شام فرمانده سپاه قدس ما، نان و پنیر، گردو و عسل تولیدی منزل پدریشان بود.
شام را که خوردیم، گفت: « امشب اینجا بمون.» اصرار نکردم بروم؛ حاجی یک کلام بود. ماندم. کمی صحبت کردیم و مهیای خواب شدیم. برقها خاموش و همهجا سکوت شد. هالهی نور چراغ حیاط از لای پنجره نیمه باز، روشنی بخش تاریکی مطلق شد. بوی عطر گل محمدی فضا را پرکرده بود. سرش را گذاشت روی بالش. نگاهش از پنجره به سمت آسمان بود. چشمان عسلی رنگش، در نور کمجان، سوسو میزد.
_ حسین! من از خدا دوتا چیز خواستم.
به پهلو سمت او برگشتم. گوش تیز کردم تا ببینم فرمانده چه از خدا خواسته؟! جالب شده بود برایم! حسرت در چشمانش و هیجان در گفتارش را به خوبی میشد حس کرد. به سقف اتاق خیره شد و نفس عمیقی کشید.
_ به خدا گفتم خدایا! من اگه بخوام به انقلابت خدمت کنم، باید خودم را وقف کنم. خودت کمکم کن.
هنوز داشتم به خواسته اولش فک میکردم که برگشت سمتم. نگاهمان که گره خورد بههم، انگشت اشاره را گذاشت روی شقیقهاش.
_ حسین! از خدا خواستم اینقدر به من مشغله بده که حتی فکر گناه هم نکنم.
چیزی برای گفتن نداشتم. دائم به حرفهای فرمانده فکر میکردم. توی همه ی این سالها همانهایی که از خدا خواست، شد. نشد؟ کی هست که بگوید حاج قاسم وقف انقلابِ خدا نبود؟ کی هست که بگوید حاج قاسم بیست سی سال آرام و قرار داشت؟ حاج قاسم مستجاب الدعوه بود.
او در زمین خدا کار میکرد. رسالتش در خدمات به اسلام و انقلاب بود.
راوی: حسین معروفی
خدیجه بهرامی نیا
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب