کشاورز بود صبح خروس خوان از خانه بیرون میزد تا آفتاب پَران. بیل میزد برای یک لقمه نان حلال.
آن سال قرار بود برای کشت پاییزه نخود بکارند. مرد کارگرهایش را به صف کرده بود برای شخم زمین. خودش هم کنارشان مشغول کار شده بود. آن جا سر آن زمین کشاورزی فقط کار بود کار.
نه آنتن تلفنی بود و نه اینترنتی. فارغ از تمام بالا و پایینهای دنیا سرشان گرم بود.
کار میکردند و عرق میریختند. وقت استراحت هم که میشد گرد هم مینشستند، و با یک چای قند پهلو، لب تر میکردند، و گپ میزدند، و نفسشان که چاق میشد دوباره مشغول کشت و کار میشدند.
آن روز هم مثل روزهای دیگر در حال گذر بود. اما ساعتی نگذشته بود که مرد، پدرش را دید که به طرف آنها میآمد. این وقت روز سابقه نداشت که پدر را سرزمین ببیند. دستش را روی دسته بیلش انداخت و پدر را نگاه کرد؛ که داشت نزدیکش میشد. پدر که رسید، مثل همیشه خنده روی لبش نبود. خدا قوت هم نگفت. رسیده و نرسیده سرش را نزدیک گوش پسر برد و با همان لهجه شیرینش گفت.
«مِدِنی حاج قاسمه آمریکاییها شِهیدش کِردهیِن؟»
مرد تکیهاش را از روی دسته بیل برداشت و قد راست کرد. سرش تیر کشید. نخواست که باور کند، حتی نخواست چنین اتفاقی را تصور کند، پس بیدرنگ گفت.
«نِه بابا یِقِن دروغهس، باور نَکُو.»
و دوباره مشغول کار شد. اما دلش دیگر قرار نگرفت. آنجا در آن گوشهی پرت دنیا که نه آنتن تلفنی بود و نه اینترنتی، تنها میشد با خیالات، روز را به شب رساند. خیال اینکه این خبر شایعهای است مثل هزاران شایعه دیگری، که هر روز از بیخ گوشمان میگذرد. خیال اینکه سردار هنوز هم محکم و استوار سرپاست و دارد پشت دشمن را میلرزاند. و دل خوش کرد به همین خیالات.
دم غروب بود که مرد بار و بنهاش را جمع کرد. کارگرها را روانه کرد؛ و خودش پشت سر آنها به روستا برگشت. دل توی دلش نبود که زودتر برود سروقت گوشی موبایل، و ببیند در این چند ساعتی که نبوده، چه بر سر دنیا آمده است.
گوشی را برداشت. اولین کانال خبری که به چشمش آمد را باز کرد. خبرها را خواند. خبر اول، دوم و سوم را. همه فقط از سردار میگفتند. خبرها راست بود. سردار ما را آمریکاییها شهید کرده بودند. دنیا پیش چشمهای مرد سیاه شد.
آن سال قرار بود برای کشت پاییزه نخود بکارند. مرد کارگرهایش را به صف کرده بود برای شخم زمین. خودش هم کنارشان مشغول کار شده بود. آن جا سر آن زمین کشاورزی فقط کار بود کار.
نه آنتن تلفنی بود و نه اینترنتی. فارغ از تمام بالا و پایینهای دنیا سرشان گرم بود.
کار میکردند و عرق میریختند. وقت استراحت هم که میشد گرد هم مینشستند، و با یک چای قند پهلو، لب تر میکردند، و گپ میزدند، و نفسشان که چاق میشد دوباره مشغول کشت و کار میشدند.
آن روز هم مثل روزهای دیگر در حال گذر بود. اما ساعتی نگذشته بود که مرد، پدرش را دید که به طرف آنها میآمد. این وقت روز سابقه نداشت که پدر را سرزمین ببیند. دستش را روی دسته بیلش انداخت و پدر را نگاه کرد؛ که داشت نزدیکش میشد. پدر که رسید، مثل همیشه خنده روی لبش نبود. خدا قوت هم نگفت. رسیده و نرسیده سرش را نزدیک گوش پسر برد و با همان لهجه شیرینش گفت.
«مِدِنی حاج قاسمه آمریکاییها شِهیدش کِردهیِن؟»
مرد تکیهاش را از روی دسته بیل برداشت و قد راست کرد. سرش تیر کشید. نخواست که باور کند، حتی نخواست چنین اتفاقی را تصور کند، پس بیدرنگ گفت.
«نِه بابا یِقِن دروغهس، باور نَکُو.»
و دوباره مشغول کار شد. اما دلش دیگر قرار نگرفت. آنجا در آن گوشهی پرت دنیا که نه آنتن تلفنی بود و نه اینترنتی، تنها میشد با خیالات، روز را به شب رساند. خیال اینکه این خبر شایعهای است مثل هزاران شایعه دیگری، که هر روز از بیخ گوشمان میگذرد. خیال اینکه سردار هنوز هم محکم و استوار سرپاست و دارد پشت دشمن را میلرزاند. و دل خوش کرد به همین خیالات.
دم غروب بود که مرد بار و بنهاش را جمع کرد. کارگرها را روانه کرد؛ و خودش پشت سر آنها به روستا برگشت. دل توی دلش نبود که زودتر برود سروقت گوشی موبایل، و ببیند در این چند ساعتی که نبوده، چه بر سر دنیا آمده است.
گوشی را برداشت. اولین کانال خبری که به چشمش آمد را باز کرد. خبرها را خواند. خبر اول، دوم و سوم را. همه فقط از سردار میگفتند. خبرها راست بود. سردار ما را آمریکاییها شهید کرده بودند. دنیا پیش چشمهای مرد سیاه شد.
نظر
ارسال نظر برای این مطلب