مطالب

اولین سفر مشهد حاج قاسم؛ طلیعه‌ی آشنایی با امام


چهارشنبه , 12 بهمن 1401
اولین سفر مشهد حاج قاسم؛ طلیعه‌ی آشنایی با امام

اوایل سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. پس از قریب بیست ساعت، اتوبوس به مشهد رسید. اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم. پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می‌گشتم. چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد. حالا دیگر، هم خوب میل می‌گرفتم و هم کباده می‌زدم و هم بیش از هفتاد مرتبه شنا می‌رفتم. تعدادی مرد میان سال و چند جوان مشغول ورزش بودند. بازوهای برهنه ام و سینه‌ای پهن در سن جوانی حاکی از ورزشکار بودنم بود. یک جوان خوشتیپی که آقاسیدجواد صدایش می‌کردند، تعارفم کرد. با یک لُنگ ورزشی وارد گود شدم. از میان‌دار اجازه گرفتم، تعدادی شنا رفتم. میل گرفتم و بعد آمدم سنگ زدم. از نگاه سیدجواد معلوم بود توجه‌اش را جلب کرده‌ام…



سید جواد، جوان مشهدی، از من سوال کرد: «بچه کجایی؟» گفتم :« بچه کرمان.» اسمم را سوال کرد. به او گفتم. گفت: «چند روز مشهد هستی؟» گفتم: «یک هفته.» اصرار کرد در این یک هفته هر عصر به باشگاه آنان بروم.



حرم امام رضا علیه السلام جاذبه عجیبی داشت. شب‌ها تا دیروقت در حرم بودم. روز بعد ساعت چهار بعد از ظهر به باشگاه رفتم. این بار همراه سید جواد، جوان دیگری که او را حسن صدا می‌زدند، آمده بود. بعد از گود زورخانه، سید جواد و دوستش حسن مرا به گوشه‌ای بردند…



سه‌تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سید جواد سوال کرد: « تا حالا نام دکتر شریعتی را شنیده ای؟» گفتم: « نه، کیه مگه؟» سید، بدون واهمه توضیح داد: « شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضدشاهه.» دیگر کلمه «ضد شاه» برایم چیز تعجب آوری نبود. ظاهراً احساس انعطاف در من کرد.



این بار دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیت الله خمینی رو میشناسی؟» گفتم:«نه.» گفت: « تو مقلد کی هستی؟» گفتم: «مقلد چیه؟» هر دو به هم نگاه کردند:« تا حالا اصلاً نام خمینی رو شنیده‌ای؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت الله خمینی معرفی می‌کردند. بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد. عکس یک مرد روحانی میان‌سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود «آیت الله العظمی سید روح الله خمینی». از من سوال کرد: « می‌‌خواهی این عکس را به تو بدهم؟» به سرعت جواب دادم: «بله می‌خواهم.» حسن دوست سید جواد، گفت: « نباید این عکس رو کسی ببینه؛ وگرنه ساواک تو رو دستگیر میکنه».



عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آن‌ها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که می‌شنیدم. برایم سوال بود که چطور آن دو جوان تهرانی سرامیک کار در طول آن شش ماه که با آن‌ها کار می‌کردم و دوست صمیمی بودیم و این همه بر ضد شاه با من حرف زدند، اسمی از این دو نفر نبردند!



وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعت‌ها بر او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیط کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به اون علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کردم. احساس می‌کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.



از چیزی نمی‌ترسیدم «زندگی نامه خودنوشت قاسم سلیمانی»/ برداشت آزاد/صص ۶۲-۶۴.
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

غیرت انسانی
دوشنبه , 21 آبان 1403

غیرت انسانی

در وجود زنده و پاینده شد...
یکشنبه , 20 آبان 1403

در وجود زنده و پاینده شد...