برای ماموریت رفته بودم دمشق. شهری جنگ زده که در آرزوی روزهای معمولی قبل جنگ بود و ابر سیاه ترس و وحشت جای ابر سفید آرامش بر آنها سایه انداخته بود و خیال رفتن نداشت. از این پایگاه به پایگاه دیگر میرفتم و هر کس از دغدغهای که داشت حرف میزد و میشنیدم. اما پایان حرف همه مشترک بود و به یک جا میرسید؛ حاج قاسم.
همه با شوقی از او حرف میزدند که انگار دارند از نزدیکترین خویش خود حرف میزنند. با خود میگفتم مگر اینها چقدر حاجی را دیدهاند که اینطور شیفتهاش شدهاند و چه نیروی ایرانی و چه غیر ایرانی حاضرند چشم بسته مطیعش باشند. نه اینکه بخواهم حسادت کنم اما من هیچ وقت با نیروهایم این ارتباط را نداشتم و شاید از روی اجبار دستوراتم را انجام میدادند. روز آخر ماموریتم رفتم حرم. گفتند حاج قاسم صبح آمده بود زیارت و فهمیدم حاجی دمشق است. نشانی مقری که در آنجا مستقر شده بود را از بچهها گرفتم و راهی شدم.
مقر جایی نزدیک زینبیه بود و علم روی گنبد از توی حیاط پیدا بود. مثل دستی که بالا آمده باشد و بخواهد بگوید نگران نباشید من از اینجا مواظب همه چیز هستم. جلو رفتم و وارد ساختمان شدم. حاجی پشت میزی نشسته بود و داشت روی طرح عملیات پیش روی نیروهایش کار میکرد. سلام کردم و برخاست و در آغوشم گرفت و نشستیم به گپ و گفت. روی میز حاجی مقداری انجیر بود. چهار پنج تایی برداشتم و خوردم. وقتی حاجی دید خوشم آمده برایم بیشتر آورد. به چشمهای سرخ حاجی که نگاه میکردم میفهمیدم چند روز است که نخوابیده و خیال خوابیدن هم ندارد. تمام هم و غمش شده بود نابودی داعشی که سر میبرید و جلو میرفت. انگار باری سنگین روی دوشش بود که میخواست زودتر به مقصد برساندش.
یک ساعتی گذشت. خداحافظی کردم و راهی فرودگاه شدم. سوار هواپیما شدم و هنوز روی صندلیام جاگیر نشده بودم که مهمانداری یک جعبه انجیر آورد و مقابلم گذاشت و گفت: «این جعبه را از طرف آقایی به نام سلیمانی برای شما آوردهاند.» همانطور مات و مبهوت مانده بودم. حالا میفهمیدم چرا هر جا میرفتم حرف از حاجی بود. او فقط حواسش به داعش نبود. حواسش به همه چیز بود. به همه چیز.
جعبه را باز کردم و انجیرها را توی هواپیما پخش کردم. بیشترشان بچههای مدافع حرم بودند. نیروهایی که با عشق انجیری که حاجی فرستاده بود را میخوردند و نامش را بر زبان میآوردند.
منبع: یک سلیمانی عزیز
رقیه بابایی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب