مطالب

انتظار برای تعبیر رویا


سه شنبه , 13 آبان 1404
انتظار برای تعبیر رویا
مهمان

با نسیم سردی که صورتم را نوازش کرد، از خواب پریدم. تپش قلبم، نفسم را به شماره انداخته بود. دستم را روی قلبم گذاشتم. مگر هر وقت خواب محسن را می‌دیدم آرام نمی‌گرفتم! اما این‌بار خواب عجیبی دیده بودم. نفسم را محکم رها کردم و از روی تخت بلند شدم. پنجره اتاق بخاطر وزش باد شدید باز شده بود‌. دستم را بردم طرف دستگیره‌اش تا آن را ببندم که نیمه‌ی روشن ماه توجهم را جلب کرد. نگاهش کردم و گفتم:«ماه تو می‌دونی تعبیر خواب من چیه؟!» مثل خیلی موقع‌های دیگر که خواب محسن را می‌دیدم، با لباس نظامی بود. همان لباس نظامی که برای تشییع فرمانده‌اش پوشیده بود. فرمانده‌اش شهید حسین همدانی بود. وقتی چهره‌اش در میان لباس نظامیش شهید شدنش را به دلم انداخت. بیشتر از ده سال بود که ازدواج کرده بودیم. این اولین بار بود که این حس را داشتم.
آن روز از مسیر باغ بهشت تا خانه هر چه به نیم‌رخش چشم دوختم، نورانی‌تر به نظر می‌رسید. در حالی که میدانی را دور می‌زد، با لحنی ناراحت گفت:«فرماندمون رفت، ما هم باید بریم.» درست است با این حرفش دلم هری ریخت اما آرزویش همین بود. یک ماه نشد که به فرمانده‌اش پیوست. تازه چهره‌اش وقتی در ساختمان بنیاد بود، نورانی‌تر هم شده بود. یک ساعتی با او درد و دل کردم. دل کندن از محسن برایم سخت بود. می‌دانستم با رفتنش غریب‌تر می‌شوم. از حضرت زینب(س) خواستم صبورم کنند. با برخورد باد سردی به صورتم حواسم جمع موقعیتم شد. تنم یخ کرده بود. پنجره را بستم. به تاریکی چشمم عادت کرده بود. لبه تخت نشستم. خوابی که دیدم دوباره برایم یادآوری شد. محسن با دوستان شهیدش همگی لباس نظامی بر تن داشتند. گریه می‌کردند و ناراحت بودند. لباس‌های‌شان خاکی شده بود. قسمتی از آن هم می‌سوخت. با سردرگمی به آن‌ها نگاه می‌کردم. محسن جلو آمد و گفت: «این‌جا آتیش گرفته، قراره برامون مهمون بیاد.»
با دلی آشفته منتظر تعبیر خوابم بود.م یک روز گذشت. وقتی پیام شهادت سردار را دیدم دنیا روی سرم خراب شد. دوست نداشتم تعبیر خوابم شهادت حاج قاسم باشد. انگار بعد از شهادت محسن دلگرم به وجود سردار بودم. احساس یتیمی دوباره برایم تکرار شد. تمام دلخوشیم اما به یک انگشتر بود. انگشتری که به من هدیه داده بود. همان انگشتری که مشابهش در دست از تن جدا شده‌اش بود. پسر نوجوانم عکس را نشانم می‌داد و گریه می‌کرد. حتی از موقع شهادت پدرش هم بیشتر بی‌تابی می‌کرد. دختر کوچک‌ترم هم آرام آرام اشک می‌ریخت.

طاهره بابایی


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

تغییر خاوررمیانه
سه شنبه , 13 آبان 1404

تغییر خاوررمیانه

افزایش هزینه های اشغالگری
جمعه , 9 آبان 1404

افزایش هزینه های اشغالگری

رویای خام
چهارشنبه , 7 آبان 1404

رویای خام

سلاحی به نام روایت
چهارشنبه , 7 آبان 1404

سلاحی به نام روایت