مطالب

از پشتیبانی تا خط مقدم


یکشنبه , 4 آبان 1404
از پشتیبانی تا خط مقدم
مالک زمان
قسمتی از متن نامه‌ی حضرت علی علیه‌السلام به مالک:
«ای مالک! خود را برای جنگ با خدا بسیج مکن که تو را در برابر خشم او توانی نیست؛ و از عفو و بخشایش او هرگز بی نیاز نخواهی بود. هرگاه کسی را بخشیدی از کرده خود پشیمان مشو، و هرگاه کسی‌را عقوبت ،نمودی از کرده‌ی خود شادمان مباش. هرگز به دنبال خشمی که از آن امکان رهایی هست نرو.
و مگوی که مرا بر شما امیر ساخته‌اند و باید فرمان من اطاعت شود. زیرا چنین پنداری سبب فساد و سستی دین، و نزدیک شدن دگرگونی در نعمت‌هاست. هرگاه از سلطه و قدرتی که در آن هستی در تو غروری پدید آمد به عظمت ملک خداوند بنگر. که برتر از توست و بر کارهایی تواناست که تو را بر آنها توانایی نیست. این نگریستن غرور تو را تسکین می‌دهد و تندی را فرو می‌دهد و عقلی را که از تو گریخته به تو باز می‌گرداند.»

چادر فرمانده لشکر در ارتفاعی بالایی قرار گرفته بود. اغلب اوقات فرمانده در چادرش حضور داشت اما ندیده بودمش. نه من، و نه همراهانم که همگی کم سن و تازه‌وارد بودیم. ما کوچک‌ترین رزمنده‌های حاضر در این پایگاه بودیم. حتی فکر حرف زدن با فرمانده هم توی مغزمان راه پیدا نمی‌کرد.
ما کوچک‌تر‌ها را در پشتیبانی سازماندهی کرده بودند. بین همه باز من جثه‌ی لاغرتر، و قد کوتاه‌تری داشتم. چنانکه یکی از فرماندهان سمتم آمد و گفت: « الان وقت بازی توئه! چطور رات دادت جبهه؟» خندیدم و گفتم:«عشق هر ناممکنی رو ممکن می‌کنه.»
هوا سرد شده بود، عملیاتی در پیش بود. هیجان‌زده بودم. شوق فراوانی جهت شرکت در عملیات داشتم. تمرینات سختی برای آمادگی جهت شرکت در عملیات نیز آغاز شده بود. سخت‌گیری فرماندهان بیشتر شده بود. من تمام تلاشم را می‌کردم از نظر جسمانی کم نیاورم. پا‌به‌پای بقیه تمرینات جسمانی سنگینی که می‌دادند را انجام می‌دادم. تا اینکه رسیدیم به سینه خیز مسیری طولانی در سنگلاخ.
بی‌وقفه سینه‌خیز می‌رفتم. که یکی از بچه‌های گردان مرا نگه داشت و گفت: «تو اینجا چیکار می‌کنی؟ نمیدونی نمی‌تونی عملیات شرکت کنی؟» با بدنی کوفته و عرق کرده بلند شدم، پرسیدم: «چرا؟» همانطور که از من دور می‌شد گفت: «فرمانده لشکر گفته زیر هجده سال نمی‌تونه عملیات شرکت کنه.» آب یخی روی سرم ریخته بودند. تمام بدنم مور مور شد. اشکم درآمد. از اینکه از اشک بی‌موقع خجالت زده شده بودم تا جایی که می‌شد دویدم. رسیدم به تیربار. آن‌را برداشتم. سنگین بود. فشنگ‌هایش هم وزن روی شانه‌ام را سنگین‌تر کرد.
بی‌پناه و مستاصل ایستادم و به اطراف نگاه کردم. چشمم افتاد به چادر روی تپه. چادری که همیشه در دوردست مثل منطقه ممنوعه در ذهنم دوردست و غریب بود. تنها جایی که می‌شد فرمانده لشکر را دید همان‌جا بود. راه افتادم سمت چادر. خیلی‌ها جلوی راهم را می‌گرفتند و می‌گفتند: «کجا میری؟ با چادر فرمانده چیکار داری؟» «فرمانده سرش شلوغه نمی‌تونه با تو حرف بزنه!» هر کس می‌خواست به نحوی می‌خواست مانع رفتنم شود. اما من خشمگین و شاکی به جلو گام برمی‌داشتم. تا رسیدم به چادر. چند نفر مانع ورودم به چادر شدند. «می‌خوام فرمانده رو ببینم.» «نمیشه.» «نمیشه فرمانده وقت نداره باهات حرف بزنه مشکلی داری بگو.» گفتم: «نه فقط با خود فرمانده حرف می‌زنم. اصلا اسم فرمانده چیه؟» مصمم و خشمگین ایستادم تا اجازه ورود بدهند. یکی از محافظین گفت: «اسم فرمانده قاسم سلیمانیه. ولی هر چقدر هم بمونی اینجا اجازه ورود نداری.» و ندادند. تا اینکه میان همهمه و ممانعت از ورود من صدایی آمد: «چی‌شده پسرم؟» مردی چهارشانه با نگاهی مهربان و نافذ ایستاده بود مقابل چادر. بقیه کنار رفتند. مرد جلو آمد و با همان صدای گرم گفت: «من فرمانده‌ام. با من چیکار داری؟» ناگهان بغضم ترکید و اشکم جاری شد. سرم را زیر انداختم و با دست اشک‌هایم را پاک کردم. گفتم: «چیکار کنم منو توی عملیات راه بدین؟ بدوم؟ از تپه‌ها برم بالا؟ مسابقه تیراندازی بدم؟ چیکار کنم که به من نگین سنم کمه؟ هر کاری بگین می‌کنم که منو توی جبهه و عملیات راه بدین.»
تمام مدت فرمانده به حرف‌هایم گوش داد. سرم را پایین انداختم. فرمانده گفت: « سرتو بگیر بالا. تو از خیلی مردها مردتری. تو شرکت نکنی کی شرکت کنه؟ برو تمرین کن و حتما توی این عملیات مارو همراهی کن.» می‌خواستم بال دربیاورم و پرواز کنم. تشکر کردم و بیشتر شاد بودم که با فرماندهی چنان با تواضع و مهربان در یک لشکر بودم.

زهره مومنیان


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

قرار ما مسجد محله
دوشنبه , 5 آبان 1404

قرار ما مسجد محله

من هم دختر حاج قاسمم
دوشنبه , 5 آبان 1404

من هم دختر حاج قاسمم

داستان چند دانه توت
یکشنبه , 4 آبان 1404

داستان چند دانه توت

روضه‌ای در دل خیابان
شنبه , 3 آبان 1404

روضه‌ای در دل خیابان