پادگان دوست داشتنی
سرویسهای بهداشتی را تنهایی شسته بودم. پای آبرویم در میان بود. رو کمکنی فرزاد و سپهر برایم اهمیت داشت. البته شرط هایی هم با هم بسته بودیم. یکی همین مرخصی من بود. دیدار دو تیم محبوبمان یک ماه دیگر برگزار میشد. قرار بود ظهر امروز جریان مرخصی را با فرمانده در میان بگذارم. ساعت گرد و بزرگ ته سالن، روی دوازده رسید. هم زمان صدای اذان پادگان و داخل شدن شخصی با لباس نظامی یکی شد. با قدمهایی آرام جلو آمد. پوتینش اما کرمی بود و توجهم را جلب کرد. کلافه از نیامدن فرمانده حواسم از او پرت شد. با صدای آرام اما محکمش به خودم آمدم. پا چسباندم و هول زده جواب سلامش را دادم. خندید و چشمانش ریزتر شد.
دستش را به سمت صندلی فلز و چرم جنس دراز کرد. دستی که معلوم بود سالهاست مجروح شده و انگشتشان صاف نمیشد. گفت: بشین پسرم راحت باش.
با گیجی نشستم و او آرام با همان دستش روی شانهام زد و رفت. عقربه بزرگ ساعت به یک رسید و ممکن نبود فرمانده وقت نماز در پادگان نباشد. با پوتینم از زمین ضرب گرفتم.
سجاد صدایم زد: علی، گفتن همه هر جا هستن بیان داخل نماز خونه.
با حالی گرفته از نیامدن فرمانده به سمت نمازخانه راه افتادم. سجاد هم رفت تا بقیه را خبر کند.
همان دو ساعت پیش که سرویسهای بهداشتی را شسته بودم وضو هم گرفته بودم. بندهای نامرتب پوتینم را باز کردم و وارد نمازخانه بزرگ پادگان شدم.
از جا مهری دیواری مهر برداشتم. در حالیکه به سمت صفوف بسته شده میرفتم توجهم به امام جماعتی که چند دقیقه قبل با او ملاقات داشتم جلب شد.
سلام نماز را که دادیم رو به ما ایستاد. سجاد خواست بلندگو به دستش بدهد اما او با لبخند گفت: از این به بعد باید به صدای من عادت کنید.
دیگر چیزی نشنیدم، تمام زحمتهایم باد هوا شد. خط و نشانهایم برای فرزاد و سپهر به فنا رفت. استادیوم رفتن و تخلیه انرژی هم دیگر هیچ. حال خوبی نداشتم. یک دفعه با صدای بلند آن شخص جدید به خودم آمدم که گفت:
«قاسم سلیمانی هستم، هم خدمتی شما.» صدای فاضل بغل گوشم نجوا کنان بود.
«مرخصی پر، حیف اون همه دستشوییهایی که برق انداختی.» بعد هم برای اینکه بیشتر حرصم را درآورد ادامه داد:
«فرمانده جدیده، تا یه مدت محاله به کسی مرخصی بده.»
کمتر از یک ماه از آمدن فرمانده گذشته بود. حال و هوای پادگان عوض شده بود. انرژی و نشاط مان هم همینطور. دیگر خودمان را به چشم سرباز نمیدیدیم. پادگان رفتن برایم شیرین شده بود. دلم میخواست در پادگان باشم. فقط میخواستم خدمت کنم حالا هر چه میخواهد باشد. فقط در کنار حاج قاسم بمانم. حتی آن روزهایی که برای گرفتن مرخصی به حساب خودم خوش خدمتی کرده بودم را هم اگر خدا قبول کند فی سبیبل اللهاش کردم و دیگر از ایشان درخواست مرخصی نکردم.
البته نه تنها من، انگار همه هم خدمتیهایم هم پادگان را بیشتر دوست داشتند تا بیرون از اینجا را. فرمانده سلیمانی، بین نماز ظهر و عصر مثل تمام این مدت سخنرانی کوتاهش را شروع کرد.
«فرزندان ایران، مدافعان کشور، عزیزان من، عرض تسلیت به مناسبت فرا رسیدن ایام دهه فاطمیه از همه شما خواستارم من رو هم در عزاداریهای مادرمون حضرت زهرا(س) از دعای خیرتان بیبهره نکنید، التماس دعا.»
همیشه در حد همین سه، چهار جمله برایمان صحبت میکرد. کوتاه و دلنشین. اینبار هم من را به فکر انداخت. کار کردن برای عزای حضرت زهرا(س). چرا این بازی فوتبال و آن خط و نشانها من را داشت به فراموشی میکشاند. داشتم با خودم فکر میکردم که سجاد صدایم زد.
« علی شب میخوایم بریم بنر بزنیم، میتونی بیای؟» فاضل با شیطنت گفت:
«علیآقا امشب ورزشگاه هستن، مرخصیش که باد هوا رفت اما خب از تلویزیون هم تماشاییه، اونم توی پادگان.» چشمکی زد و آرام گفت:
«یواشکی.» همان موقع حاج قاسم من را صدا زد.
«علی آقای سماواتی.»
سریع بلند شدم و به طرفش رفتم. برگهای را سمتم گرفت و گفت:
«دو به بعد میتونی بری مرخصی، فرمانده اسدی سفارشت رو کرده.» بعد هم آرام پشت شانهام زد و گفت: «خوش بگذره.»
لبخندش در هالهای از اشکم گم شد. برگه را گرفتم و بدون هیچ حرفی به سمت در نمازخانه رفتم. صدای همهمه سربازها که حاج قاسم را دوره کرده بودند کمتر و کمتر شد.
آنقدر برگه مرخصی را در دستم فشرده بودم که دژبانی صدایش در آمد. بیهدف راهی را پیاده در پیش گرفته بودم.
این سومین باری بود که موبایلم زنگ خورده بود. از داخل جیب شلوار جینم بیرونش آوردم و با دیدن اسم فرزاد صدایش را قطع کردم. دوباره داخل جیبم هلش دادم. با صدای سجاد بنر را باز کردم. من از بالای داربست بنر را محکم کردم و سجاد و عرفان هم از پایین. از ارتفاع کم داربست پایین پریدم و به تصویر و نوشتههای روی بنر خیره شدم.
تصویری از درب نیمه سوخته و کبوتری در حال پر زدن. نوشته السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)، تا خواستم ادامه نوشته را بخوانم دستی روی شانهام نشست. برگشتم و با شخصی چشم در چشم شدم. با تعجب پرسید:
«تو چرا اینجایی مگه قرار نبود امشب بری استادیوم؟!»
طاهره بابایی
سرویسهای بهداشتی را تنهایی شسته بودم. پای آبرویم در میان بود. رو کمکنی فرزاد و سپهر برایم اهمیت داشت. البته شرط هایی هم با هم بسته بودیم. یکی همین مرخصی من بود. دیدار دو تیم محبوبمان یک ماه دیگر برگزار میشد. قرار بود ظهر امروز جریان مرخصی را با فرمانده در میان بگذارم. ساعت گرد و بزرگ ته سالن، روی دوازده رسید. هم زمان صدای اذان پادگان و داخل شدن شخصی با لباس نظامی یکی شد. با قدمهایی آرام جلو آمد. پوتینش اما کرمی بود و توجهم را جلب کرد. کلافه از نیامدن فرمانده حواسم از او پرت شد. با صدای آرام اما محکمش به خودم آمدم. پا چسباندم و هول زده جواب سلامش را دادم. خندید و چشمانش ریزتر شد.
دستش را به سمت صندلی فلز و چرم جنس دراز کرد. دستی که معلوم بود سالهاست مجروح شده و انگشتشان صاف نمیشد. گفت: بشین پسرم راحت باش.
با گیجی نشستم و او آرام با همان دستش روی شانهام زد و رفت. عقربه بزرگ ساعت به یک رسید و ممکن نبود فرمانده وقت نماز در پادگان نباشد. با پوتینم از زمین ضرب گرفتم.
سجاد صدایم زد: علی، گفتن همه هر جا هستن بیان داخل نماز خونه.
با حالی گرفته از نیامدن فرمانده به سمت نمازخانه راه افتادم. سجاد هم رفت تا بقیه را خبر کند.
همان دو ساعت پیش که سرویسهای بهداشتی را شسته بودم وضو هم گرفته بودم. بندهای نامرتب پوتینم را باز کردم و وارد نمازخانه بزرگ پادگان شدم.
از جا مهری دیواری مهر برداشتم. در حالیکه به سمت صفوف بسته شده میرفتم توجهم به امام جماعتی که چند دقیقه قبل با او ملاقات داشتم جلب شد.
سلام نماز را که دادیم رو به ما ایستاد. سجاد خواست بلندگو به دستش بدهد اما او با لبخند گفت: از این به بعد باید به صدای من عادت کنید.
دیگر چیزی نشنیدم، تمام زحمتهایم باد هوا شد. خط و نشانهایم برای فرزاد و سپهر به فنا رفت. استادیوم رفتن و تخلیه انرژی هم دیگر هیچ. حال خوبی نداشتم. یک دفعه با صدای بلند آن شخص جدید به خودم آمدم که گفت:
«قاسم سلیمانی هستم، هم خدمتی شما.» صدای فاضل بغل گوشم نجوا کنان بود.
«مرخصی پر، حیف اون همه دستشوییهایی که برق انداختی.» بعد هم برای اینکه بیشتر حرصم را درآورد ادامه داد:
«فرمانده جدیده، تا یه مدت محاله به کسی مرخصی بده.»
کمتر از یک ماه از آمدن فرمانده گذشته بود. حال و هوای پادگان عوض شده بود. انرژی و نشاط مان هم همینطور. دیگر خودمان را به چشم سرباز نمیدیدیم. پادگان رفتن برایم شیرین شده بود. دلم میخواست در پادگان باشم. فقط میخواستم خدمت کنم حالا هر چه میخواهد باشد. فقط در کنار حاج قاسم بمانم. حتی آن روزهایی که برای گرفتن مرخصی به حساب خودم خوش خدمتی کرده بودم را هم اگر خدا قبول کند فی سبیبل اللهاش کردم و دیگر از ایشان درخواست مرخصی نکردم.
البته نه تنها من، انگار همه هم خدمتیهایم هم پادگان را بیشتر دوست داشتند تا بیرون از اینجا را. فرمانده سلیمانی، بین نماز ظهر و عصر مثل تمام این مدت سخنرانی کوتاهش را شروع کرد.
«فرزندان ایران، مدافعان کشور، عزیزان من، عرض تسلیت به مناسبت فرا رسیدن ایام دهه فاطمیه از همه شما خواستارم من رو هم در عزاداریهای مادرمون حضرت زهرا(س) از دعای خیرتان بیبهره نکنید، التماس دعا.»
همیشه در حد همین سه، چهار جمله برایمان صحبت میکرد. کوتاه و دلنشین. اینبار هم من را به فکر انداخت. کار کردن برای عزای حضرت زهرا(س). چرا این بازی فوتبال و آن خط و نشانها من را داشت به فراموشی میکشاند. داشتم با خودم فکر میکردم که سجاد صدایم زد.
« علی شب میخوایم بریم بنر بزنیم، میتونی بیای؟» فاضل با شیطنت گفت:
«علیآقا امشب ورزشگاه هستن، مرخصیش که باد هوا رفت اما خب از تلویزیون هم تماشاییه، اونم توی پادگان.» چشمکی زد و آرام گفت:
«یواشکی.» همان موقع حاج قاسم من را صدا زد.
«علی آقای سماواتی.»
سریع بلند شدم و به طرفش رفتم. برگهای را سمتم گرفت و گفت:
«دو به بعد میتونی بری مرخصی، فرمانده اسدی سفارشت رو کرده.» بعد هم آرام پشت شانهام زد و گفت: «خوش بگذره.»
لبخندش در هالهای از اشکم گم شد. برگه را گرفتم و بدون هیچ حرفی به سمت در نمازخانه رفتم. صدای همهمه سربازها که حاج قاسم را دوره کرده بودند کمتر و کمتر شد.
آنقدر برگه مرخصی را در دستم فشرده بودم که دژبانی صدایش در آمد. بیهدف راهی را پیاده در پیش گرفته بودم.
این سومین باری بود که موبایلم زنگ خورده بود. از داخل جیب شلوار جینم بیرونش آوردم و با دیدن اسم فرزاد صدایش را قطع کردم. دوباره داخل جیبم هلش دادم. با صدای سجاد بنر را باز کردم. من از بالای داربست بنر را محکم کردم و سجاد و عرفان هم از پایین. از ارتفاع کم داربست پایین پریدم و به تصویر و نوشتههای روی بنر خیره شدم.
تصویری از درب نیمه سوخته و کبوتری در حال پر زدن. نوشته السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)، تا خواستم ادامه نوشته را بخوانم دستی روی شانهام نشست. برگشتم و با شخصی چشم در چشم شدم. با تعجب پرسید:
«تو چرا اینجایی مگه قرار نبود امشب بری استادیوم؟!»
طاهره بابایی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب