در ایامی پدر و مادر حاج قاسم در کرمان بودند، برای خدمت و انجام اقدامات پزشکی به منزل شان میرفتم و از سلامتی آنها خبر میگرفتم.
یک بار به اتفاق حاج قاسم پدر را برای انجام سونوگرافی داپلر و درمانهای فوق تخصصی مغز و اعصاب به بیمارستان «شفاء» در شهر کرمان بردیم.
چون مسیر ورودی بیمارستان تا محل انجام سونوگرافی طولانی بود حاج قاسم به پدرش گفت: «بابا میخواهید شما را بر دوش بگذارم تا خسته نشوید.
مشد حسن آقا نگاهی کرد و پدرانه گفت: «بروبچه. من این همه کوه و تپه را بالا میروم این چهارتا پله که چیزی نیست!»
پدر به حاجی گفت: «تو جلوتر برو من پشت سرت میآیم.» خاطرم هست حاج قاسم این طور پاسخ داد که: «نه من پشت سر شما میآیم من هیچ وقت
جلوتر از بزرگان حرکت نمیکنم و این از آموزههای من است.»
راوی: غضنفر قائمپناه
سوپروایزر بیمارستان حضرت فاطمه(س)
یک بار به اتفاق حاج قاسم پدر را برای انجام سونوگرافی داپلر و درمانهای فوق تخصصی مغز و اعصاب به بیمارستان «شفاء» در شهر کرمان بردیم.
چون مسیر ورودی بیمارستان تا محل انجام سونوگرافی طولانی بود حاج قاسم به پدرش گفت: «بابا میخواهید شما را بر دوش بگذارم تا خسته نشوید.
مشد حسن آقا نگاهی کرد و پدرانه گفت: «بروبچه. من این همه کوه و تپه را بالا میروم این چهارتا پله که چیزی نیست!»
پدر به حاجی گفت: «تو جلوتر برو من پشت سرت میآیم.» خاطرم هست حاج قاسم این طور پاسخ داد که: «نه من پشت سر شما میآیم من هیچ وقت
جلوتر از بزرگان حرکت نمیکنم و این از آموزههای من است.»
راوی: غضنفر قائمپناه
سوپروایزر بیمارستان حضرت فاطمه(س)
نظر
ارسال نظر برای این مطلب