مطالب

آرزو


چهارشنبه , 24 اسفند 1401
آرزو

فلانی من فقط یک آرزو دارم و دلم می‌خواد فقط به این آرزو برسم.



– حاجی آرزوت چیه



سرش راپایین انداخت و گفت: من دوست دارم و آرزو دارم در زمان مرگم، نمازم را حضرت اقا بخواند.



– حالا اینقدر وقت هست، فعلا قرار نیست بری که…



من این آرزو رو فقط دارم و هیچ آرزویی بیش از این آرزو هم ندارم.



گذشت. یکبار دیگر هم از او پرسیدم. می‌خواستم ببینم همان را می‌گوید یا چیز دیگری را آرزو می‌کند. اما او فقط یک آرزو داشت. وقتی خبرشهادتش رسید و فهمیدم قرار است عراق دفن شود، پیش خودم گفتم خدایا این مرد، یک آرزو بیشتر نداشت؛ اگر قرار است آنجا دفن شود، پس این آرزویش چه می‌شود…



*وقتی حضرت آقا می‌خواندند: «انا لا نعلم منهم إلا خیرا…» به او گفتم: گوارای وجودت.



مهدیه مظفری








۰


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب