مثل همیشه با لبخند وارد شد.
تا آمد همه ایستادند.
یکی یکی با همه احوالپرسی کرد.
رفت و گوشهای نشست.
مقدمهای گفت و دوباره خیلی جمع را با حرفهایش خودمانی کرد.
اول صحبتهایش گفت: همه بنویسند، هرچی میگویم را بنویسید.
همیشه، همه مینوشتند ولی اینبار تأکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
تا کوچکترین مسائل مورد نیاز ما در آینده را هم برایمان گفت؛ از چشمانداز و رویکردهای در آینده تا نحوه تعامل با یکدیگر. همه را پدرانه سفارش میکرد.
گاهی برخلاف همیشه بچهها، صحبتهایش را قطع میکردند ولی خیلی با حوصله توضیح میداد.
جلسه بر خلاف معمول، خیلی طول کشید و به ظهر رسید. نماز اول وقت را به همراهش خواندیم و دوباره تا ساعت سه جلسه را ادامه دادیم. همه میدانستند که این اتفاق، طی سالهای گذشته، اتفاقی نادر بوده است چون برنامههایش انقدر فشرده بود که این میزان حضور در یک جمع برایش عملی نبود.
جلسه که تمام شد حاجی را تا دم در مشایعت کردیم. متوجه شدیم اول به بیروت میرود، تا شب به دمشق به دمشق بر میگردند و دوباره به عراق میروند.
همین هم شد. اول به بیروت رفت و با سید حسن نصرالله دیدار کرد. بعد دوباره به دمشق برگشت تا به عراق برود.
یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید.»
حاجی با لبخند گفت: «میترسید شهید بشوم؟»
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد.
خیلی آرام و شمرده شمرده گفت: «میوه وقتی میرسد باغبان باید آن را بچیند. میوه رسیده اگر روی درخت بماند، پوسیده میشود و خودش میافتد.»
بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد و گفت: «اینم رسیده است، اینم رسیده است…»
ساعت ۱۲ شب هواپیما پرواز کرد.
ساعت دو صبح جمعه خبر شهادتش رسید.
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم. دستنوشتهای عارفانه را پیدا کردیم:
خداوندا من را بپذیر
خداوندا عاشق دیدارتم؛ همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود. … خداوندا مرا پاکیزه بپذیر.
محمد جواد قائدی
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب