مطالب

گریه بی‌خجالت


سه شنبه , 22 مهر 1404
گریه بی‌خجالت
نشسته بودیم صندلی عقب اتومبیلی که با سرعت به محل سخنرانی می‌رفت. چرخ ماشین طوری افتاد توی دست‌انداز جاده‌ی روستایی که با تکانش سر ما دو نفر خورد به سقف ماشین. بی‌هوا آخی از گلویم آمد بیرون، دردم نیامده بود اما عجیب دلم می‌خواست بزنم زیر گریه. می‌خواستم همین درد اندک وسط جمجمه‌ام را بهانه کنم و تمام بغض‌های از صبح در گلو مانده‌ را بریزم بیرون.
مثل همه‌ی آن وقت‌هایی در زندگی که پایمان خورد به پایه‌ی مبل، آرنجمان خورد به دستگیره‌ی در یا سرمان بی‌‌هوا رفت توی شیشه پنجره و بهانه‌ی خوبی شد که همه بغض و گریه‌های روی‌ هم تلنبار شده‌ای که فرصت آزاد کردن‌شان نبود را بریزیم بیرون. دردمان را بیندازیم گردن آن لحظه‌هایی که هیچ ربطی به دردمان نداشتند. حالا اما توی این لباس و با این سن‌و‌سال نمی‌خواستم رفقا اشکم را ببینند. راننده سرباز کم سن و سالی بود و جثه کوچکی داشت.‌ زیر لب ببخشیدی گفت و نیم‌نگاهی انداخت به ما.‌ چیزی نگفتیم. توی مسیر چند باری رفتم تو نخش. مثل خودمان بی‌دل و دماغ بود. مشخص بود که حواسش اصلاً به رانندگی نیست. بغض آمده بود تا بالاترین نقطه حلقم. تیغه‌ی دماغم تیر می‌کشید و نمی‌شد بیشتر از این خودم را نگه دارم. سرم را گرفتم بین دو تا دست و تا جایی که می‌شد خم شدم و چشم دوختم به کف ماشین. اشک‌ها در کاسه‌ی داغ چشمم حلقه می‌زدند و با قطره‌های درشت می‌چکیدند کف ماشین. ماشین دوباره داشت توی دست‌اندازها تکان‌های شدید می‌خورد. حالم‌ آنقدری خراب بود که اگر این بشر می‌خواست به کشتنمان بدهد هم باکی نداشتم. ولی متاسفانه تدارک برنامه‌های سخنرانی را از مدت‌ها پیش دیده بودند، و هر طوری بود باید خودمان را می‌رساندیم بیروت. راه بیابانی روستاهای این منطقه آن هم وسط زمستان خشک کویر خودش کم روضه و مصیبت نبود. بالاخره رسیدیم. جمعیتی سیاه‌پوش و عزادار ایستاده بودند. انگار ساعت‌ها بود منتظرهستند. لباس‌هایشان گرد و غبار گرفته بود؛ و سرو صورتشان خاکی بود.
ماشین ایستاد. جمعیت متوجه ما شدند و آمدند سمت ماشین. مردها توی سروصورتشان می‌زدند و گریه می‌کردند. زنها مویه می‌کردند. خنده‌ای حتی روی لب بچه‌ها که لای دست و پای بزرگترها می‌پلکیدند هم نبود. داشتم فکر می‌کردم خبر شهادت سردار حالا به دورترین روستاها هم رسیده.
حالا همه می‌فهمیم چه درد بزرگی داریم. مردها خودشان را انداختند توی بغل ما. با گریه و بی‌خجالت دست می‌کشیدند به لباس سپاهی‌مان. طوری بود که انگار جای ما خود حاج‌قاسم را توی این لباس دیده باشند. انگار به آن‌هاگفته باشند حاج‌قاسم برای آخرین بار آمده و چند دقیقه‌ای وقت دارید که با او وداع کنید. با رفتن حاج قاسم همه‌ی دردها یادمان آمده بود.

سکینه تاجی


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

پیکری که پل شهادت شد
سه شنبه , 22 مهر 1404

پیکری که پل شهادت شد

خواست مثل او شهید بشود
دوشنبه , 21 مهر 1404

خواست مثل او شهید بشود

شناسایی با بولدوزر
دوشنبه , 21 مهر 1404

شناسایی با بولدوزر

جایی برای ترس نمانده
یکشنبه , 20 مهر 1404

جایی برای ترس نمانده